داستان های عاشقانه

دنبال کنندگان ۱ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
محبوب ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر
پیوندهای روزانه

#تب_مژگان 1

⚫️ خیلی وقت نبود که از ماموریت برگشته بودم... سه روز مرخصی داشتم... مثل پروانه دور بچه ها و خانمم میگشتم بلکه نبودن این دو سه ماه را یه جوری از دلشون در بیارم... وقتی از ماموریت های لبنان برمیگردم، حداقل تا دو هفته دپرسم و طول میکشه که خودم را جمع و جور کنم...

🔴 بالاخره مرخصی هم تموم شد و برگشتم اداره... خدا حفظ «عمّار» بکنه... معمولا در غیاب من، وظایف من را هم به دوش میکشه... اما... وقتی اینبار دیدمش، خیلی دمق بود... جریان پرونده ای را برام تعریف کرد که حال دوتامون خیلی گرفته شد... عمار، پوشه بزرگی را باز کرد و شروع کرد:

🔵 محمد جان! اوایل سال 92 بوده که خانواده ای در شیراز، خبر گم شدن دخترشان را به پلیس اعلام و به خاطر وضعیت روحی بدی که آن دختر داشت، ابراز نگرانی شدیدی کردند...

⚪️ علت این وضعیت بد روحی، مرگ مادر دختر بود که دقیقا سه روز قبلش رخ داده بود و دختر به خاطر شدت اندوه، دو روز زبانش بند آمده بود و قادر به صحبت کردن نبوده...

🔵 صبح روز سوم، دختر را در رختخوابش ندیدند و بسیار آشفته و نگران، به نزدیک ترین اداره آگاهی محل مراجعه کرده و گزارش مفقودی او را دادند...

🔴 این گم شدن، حدودا دو روز طول کشید ... وضعیت خانواده بسیار بد و بدتر میشد... تا اینکه دخترک، که نامش «مژگان» و حدودا 19 سال سن داشت، به خانه مراجعه کرد و همه را از نگرانی در آورد...

⚫️ آنچه باعث بهت بیشتر همه اعضای فامیل و خانواده شد، این بود که مژگان، برخلاف حدودا یک هفته گذشته، هم حرف میزد و هم آرامش خاصی در صدایش بود و هم قشنگ گریه میکرد و در خودش نمیریخت...

👈 [عمار، پرونده ای حدودا 800 صفحه ای را گذاشت روبروم که حتی تمام جزییاتش را در طول حدود پنجاه روز اخیر در آورده بود... در پرونده آمده بود که: ]

🔵 علی الظاهر همه چیز عادی بود و خیلی طبیعی میگذشت... مژگان غذا میخورد... راه میرفت... مینشست... حرف میزد... ابراز عواطف میکرد و حتی می بوسید... در آغوش عزیزانش میرفت... خلاصه وضعیت طبیعی حاکم بود... در این وسط، هر از گاهی، با تلفن هم حرف میزد و با بعضی دوستانش رابطه داشت و به منزلش میرفتند... دوستانی که قبلا به آنجا نمیرفته و پدر و داداش کوچکش آنها را نمیشناختند...

🔴 تا اینکه حدودا پس از ده روز... سر نهار... حال مژگان دوباره بد شد و تب شدیدی بدن او را فرا گرفت... نمونه این تب در طول این ده روز، حدودا سه چهار بار تجربه کرده بود... مخصوصا شب اولی که مادرش را خاک سپاری کرده بودند... تب مدام در حال شدت یافتن بود و عمه ها و پدر و داداش کوچکش که «آرمان» نام داشت، بسیار نگران وضعیت او بودند...

⚫️ میترسیدند که خدا نکند تشنج کند... چون تب وقتی زیاد باشد، سبب تشنج شده و تمام اعضا و جوارح فرد، از حیطه کنترلش خارج شده و وضعیت بدتری را به وجود می آورد...

⚪️ دکتر که در همسایگی آنها زندگی میکرد، فورا بالای سر مژگان حاضر شد و پس از بررسی و معاینه، فقط گفت: «تب بی مادری است... خدا به او صبر بدهد... دارو و درمان ندارد... باید بگذرد... باید زمان بگذرد... به مژگان فرصت بدهید... دختر مقاومی است... اگر بخواهید میتوانم به او آرام بخش بزنم ...»

🔵 اما مژگان... با چشمان نیمه باز و بدن داغ داغش، گفت: «صبر میکنم... باید صبر کنم... آرام بخش نزنید... فقط لطفا تلفن را برایم بیاورید و کمی اینجا را خلوت کنید... میخوام کمی تنها باشم...»

🔴 تلفن را به زور در دستش نگه داشته بود... خیلی دستش میلرزید... حدودا نیم ساعت با تلفن حرف زد... پس از نیم ساعت، وقتی عمه اش بالای سرش آمد و به او نگاه کرد و پیشانی اش را دست گذاشت، دید همه چیز عادی است و تبش هم کمتر شده... خیلی هم کمتر شده... و حالا خیلی آرام، مثل پری دریایی، از خستگی و فشاری که تحمل کرده بود، خوابش برده...

ادامه دارد...

منبع: کانال دلنوشته های یک طلبه
@Mohamadrezahadadpour


#تب_مژگان 2

🔵 حدود ساعت 6 عصر بود که زنگ منزل به صدا آمد... وقتی آرمان به آیفون جواب داد، رو به عمه کرد و گفت: دختری به نام «نفیسه» آمده و با مژگان کار داره...

🔴 نفیسه، طبق چیزی که عمه مژگان تعریف کرد... دختری با اندامی معمولی... بسیار سر و زبان دار... خونگرم... با مانتو و شلواری نسبتا جلف و چسبان... صورتی رنگ که با رنگ شالش ست کرده بود... بالا آمد و پس از سلام و علیک های متعارف، گفت: مژگان باید هنوز خواب باشه؟ درسته؟

⚫️ عمه گفت: آره... هنوز خوابه... کاری باهاش داشتی؟

⚪️ نفیسه جواب داد: آره ... اومدم پیشش... شنیدم دوباره تب کرده... اومدم پیشش...

🔵 نفیسه از جریان تب مژگان خبر داشت... با خودشان فکر کردند که لابد مژگان با نفیسه تلفنی حرف زده و هماهنگه... به همین خاطر، وقتی نفیسه را به پذیرایی دعوت کردند، نفیسه گفت: اگر اجازه بدید برم پیش مژگان... میخوام برم توی اتاقش... اینجوری شاید مژگان هم راحت تر باشه...

🔴 عمه مخالفتی نکرد اما قبلش برای اینکه مژگان ناراحت نشه، زودتر میره و مژگان را مثلا بیدار میکنه و یه کم اتاق را هم مرتب میکنه... تا به پشت سرش نگاه میکنه، نفیسه را میبینه که دم در اتاق هت و با یه لبخند میگه: راحت باشید... خونه ما هم همینجوریه... بالاخره آدم داره توش زندگی میکنه... شما به کارتون برسید عمه جون!

⚫️ حدودا نیم ساعتی طول میکشه و عمه میبینه که هیچ خبری نیست و به همین خاطر دو تا لیوان شربت میبره دم اتاق مژگان... ادب حکم میکرد که در بزنه... در میزنه... وقتی در را آرام باز میکنه... میبینه که مژگان سرش را روی پاهای نفیسه گذاشته و چشماش هم نیمه بازه... نفیسه هم آرام آرام داشته موهای مژگان را نوازش میکرده...

⚪️ دیدن این صحنه برای عمه خیلی خوشایند بود... چون میدید که برادر زاده داغدارش چجوری با دوستش آرامش پیدا کرده و از تب و لرز بی مادری هم خبری نیست و همه چیز داره خوب پیش میره...

🔵 آمد و رفت نفیسه به منزل مژگان روز به روز بیشتر شد و هر روز هم آرامش و حال مژگان بهتر از قبل میشد... حتی موقع هایی که عمه نمیتونسته به خونه مژگان بیاد و از برادر زاده هاش مراقبت کنه، برای نفیسه زنگ میزده... نفیسه هم جوری زود خودش را به اونها میرسوند که انگار پشت در بوده و منتظر زنگ عمه خانم!!

🔵 تیپ های راحتی نفیسه توی خونه مژگان خیلی متفاوت بود... جوری که حتی آرمان 12 ساله هم از دیدن نفیسه ... که دیگه بهش آبجی نفیسه میگفت... لذت میبرد و به راحتی با هم نشست و برخواست میکردند...

⚫️ مژگان کم کم داشت برای ترم جدید آماده میشد که یه روز خیلی اتفاقی از کنار حمام خونشون رد میشه... صدای خفیف و آرامی به گوشش میرسه... خوب که دقت میکنه میشنوه که صدای آرمان هست... میفهمه که آرمان 12 ساله داشته خود ارضاعی میکرده... با کمال تاسف...

⚪️ خیلی به هم میرزه و ناراحت میشه... این مسئله، روزها فکرش را مشغول میکنه و چون مادرشون فوت کرده بوده... به عنوان خواهر بزرگتر، خیلی غصه داداشش میخوره... اما این غصه را نمیتونسته به کسی بگه و آبروی داداشش را پیش کسی ببره...

🔵 تا اینکه یه روز که نفیسه خونشون بود... سر صحبت را باز میکنه و شروع میکنه درباره آرمان با مژگان حرف زدن... و اینکه چقدر آرمان پسر گلی هست و دلش میخواسته یه داداش اندازه آرمان داشته باشه و از این حرفها...

🔴 مژگان که موقعیت را مناسب دید، شروع به صحبت کرد و گفت: یه غصه ای از آرمان توی دلمه که نمیدونم چیکار کنم... دارم دیوونه میشم... حتی جرات نکردم به بابام بگم... میدونم که بدتر میشه... حتی نمیتونم مستقیما با خودش حرف بزنم... اصلا فکرش نمیکردم و خیلی ناراحتم...

⚫️ اما نفیسه که انگار چندان هم نگران نبود، با حالتی آرام و لبخند همیشگیش میگه: خب بذار حدس بزنم... آرمان، اهل دزدی که نیست... عرق و شراب هم که به قد و قواره اش نمیخوره... قتل و غارت هم اصلا حرفشو نزن... پس فقط میمونه یک مورد...

⚪️ مژگان با حالتی تعجب و چشمانی گرد ازش میپرسه: چی؟

🔵 نفیسه لبخند میزنه و میگه: وا ! چرا داری اینجوری نگام میکنی؟... هیچی بابا... چیز خاصی نمیخواستم بگم... میخواستم بگم فقط یک احتمال میمونه و اونم اینه که دچار انحرافات جنسی شده باشه...

ادامه دارد...


#تب_مژگان 3

🔵 مژگان از این همه زیرکی نفیسه، انگشت به دهان میمونه... ینی چی؟ مگه میشه یه دختر هم سن و سال اون (تقریبا) این همه بیشتر از سن و سالش بفهمه و معمولات داشته باشه؟!

🔴 مژگان حرف نفیسه را تایید میکنه و میگه: نمیدونم از کی اینجوری شده اما فکر میکنم فشارهایی که این روزها درباره غم نبودن مادرمون توی خونه بوده به این روز و حال انداختتش... ما اصلا حواسمون به اون نبود... با اینکه آرمان هم داشت میسوخت و ذوب میشد... بالاخره اون سن و سالش کم هست و تحملش هم کمتر از بقیه است... منم که مدام تب میکنم... نمیدونم...

⚫️ نفیسه گفت: معمولا چه موقعی میاد سراغت؟!

⚪️ مژگان، اینبار متعجبانه تر پرسید: ینی چی؟! منظورتو نمیفهمم!

🔵 نفیسه گفت: وا! معلومه دیگه! میگم معمولا وقتی باهاش تنهایی میاد سراغت؟!

🔴 مژگان که تازه دوزاریش افتاده بود گفت: نه احمق خانم! چی فکر کردی؟! سراغ من که نمیاد! ... چجوری بگم... میره سراغ خودش...
نفیسه خنده بلندی کرد و وقتی آروم تر شد گفت: ای بابا! من فکر کردم میاد سراغ تو! ... این که مشکلی نیست... ببین دیگه چقدر آرمان بدبخته...

⚫️ مژگان گفت: درباره داداشم درست صحبت کنا ... ینی چی آرمان بدبخته؟!

⚪️ نفیسه گفت: ینی همین ... [از نقل ادامه مطالب نفیسه به میزان دو پاراگراف معذورم.]

🔵 مژگان گفت: نه ... داداشم هنوز اینقدر کثیف نشده ... اون خیلی پسر خوبیه ... مشکلش خود ارضاییه... خودم یه مشاور خوب واسش میگیرم... نمیذارم امانت مامانم جلوی چشمم پرپر بشه...

🔴 نفیسه حرفی زد که تا حدی خیال مژگان راحت شد ...  نفیسه گفت: من از احساسات پسرها چندان اطلاع دقیقی ندارم اما بی اطلاع هم نیستم... خانم کمالی را که میشناسی ... نکات و حرفای خیلی خوبی زد که هیچوقت یادم نمیره...خانم کمالی میگفت: «دخترها به خاطر کنجکاوی به دردسر می افتند و پسرها به خاطر خیره سری و جسور بودن! دختر کنجکاو را باید سر جایش نشاند و پسر جسور را باید اجتماعی تر کرد...»

⚪️ مژگان گفت: خب حالا که چی؟!

🔵 نفیسه گفت: حالا که همین ... همین که آقاداداش گلت از بس توی خونه است و کسی ندیده و شماها هم واسش تکراری شدین، نمیدونه چیکار کنه و دست به اینجور مسائل میزنه... تو که مثلا جای مادرش هستی، برای اجتماعی تر شدنش چه کار کردی؟! جسارت نشه ها ... اما تو فقط خواهری را توی خونه میتونه در حقش تموم کنی نه احساس نیازش به بیرون و اجتماع و...

🔵 مژگان گفت: خب حالا ... مگه جلویش را گرفته بودم؟ مگه من باید برم دنبال دوست واسه داداشم؟ حرفایی میزنیا ... تو چون داداش نداشتی، نمیدونی چی به چیه؟!

🔴 نفیسه گفت: حالا نمیخواد داداش نداشتنم را به رخم بکشی! ... شاید بتونم ترتیبی بدم که بشه داداشت را از تنهایی درآورد و کلا آنلاینش کرد ... فقط خدا کنه بتونم یکی واسش ...

⚫️ مژگان حرفای نفیسه را قطع کرد و گفت: ... یکی مثل خودت برای داداشم پیدا کن ... همینجوری که من با تو راحتم ... یکی هم باشه که داداشم بتونه باهاش راحت باشه و از جنس خودش باشه تا خطری هم تهدیدشون نکنه ...

⚪️ نفیسه نفس عمیقی کشید و دستش را روی دستای مژگان گذاشت و گفت: چشم آبجی جون! اون با من ... بذارش به عهده نفیسه... حالا یه کم اخمت را باز کن و بخند ... بابا دلم پوسید ...

ادامه دارد...


#تب_مژگان 4

👈 [وقتی قدرت حدسم را به کار میگیرم و دنباله یک پرونده را پیش بینی میکنم، با چشم انداز بهتری هم دنبال میکنم اما پیش بینی که در این پرونده تا الان داشتم، داشت داغونم میکرد... چون نه قابل حدس قوی بود و نه نمیتونستم ولش کنم... قصه بچه های مملکت خودمون وسطه... مسئله بچه هایی که الان دور و برمون هستن و ازشون غافلیم... اما خدایا اینا کجا و مسئله امنیتی کجا؟! ... بذارید دنبالش را بگم]

🔴 دو سه روز گذشت ... یه روز نفیسه به مژگان زنگ زد و گفت: سلام ... یادته چند روز پیش درباره داداشت با هم حرف زدیم؟ ... خیلی تو فکرش بودم ... دوس داشتم هرجور شده و به خاطر آرامش تو ... از تنهایی و ... درش بیارم ... عصر ساعت 5 یا 5 و نیم به بعد با دوست جدیدش میام خونتون ...

🔵 مژگان نمیدونست چی بگه؟ چون از چیزی هم خبر نداشت... فقط گفت: باشه ... بیا ... خوب شد خبرم کردی ... ترتیبی میدم که آرمان هم خونه باشه ... چون امروز کلاس زبان هم فکر نمیکنم داشته باشه...

👈 عصر حدود ساعت 6 بود که...

⚫️ زنگ خونه به صدا دراومد و مژگان، آیفون را زد ... اما وقتی در واحدشون را باز کرد، با صحنه ای مواجه شد که اصلا انتظارش را نداشت ... دید نفیسه با یه پسر هیکلی و ورزشکار ... حدودا 20 ساله ... از اون پسرایی که خیلی به خودشون میرسن ... از در خونه وارد شد!!

🔴 مژگان که مونده بود چی بگه و چیکار کنه ... تلاش کرد تعجبش را کنترل کنه و خیلی عادی برخورد کنه ... اما اون پسر و برخورد راحتی که هم با نفیسه داشت و هم با مژگان ... حتی دستش را جلو آورد تا با مژگان دست بده ... اما مژگان امتناع کرد ... بیشتر مژگان را گیج کرده بود...

🔵 این تعجب و غیر عادی بودن اوضاع، حتی به آرمان هم سرایت کرد و نمیدونست چی بگه و چیکار کنه ... بعد از اینکه مژگان، آرمان را صدا کرد ... آرمان اومد و سلام کرد و تعجب کرد و نشست ...

🔵 اولش همه ساکت بودند تا اینکه ... نفیسه شروع به معاشرت و خوش و بش کرد : ... بچه ها ؛ فرید ... فرید ؛ بچه ها ... ایشون مژگان خانم هستند ... عشق خودم ... این گل پسر هم داداش مژگان جون ... آقا آرمان ... همون که کلی تعریفش کردم...

⚪️ بعد از حدودا نیم ساعت چایی خوردن و میوه خوردن و گفتن و خندیدن ... اصلا متوجه زمان نبودن ... تا به خودشون میان میبینن که مبهوت حرف ها و تیپ فرید شده اند و دارن همینجوری کیف میکنند از این همه معاشرت و گپ و گفت ...

⚫️ خب مژگان و آرمان که بچه های هرزه ای نبودند ... به خاطر همین چندان نمیتونستند راحت برخورد کنند ... اما خب از حساسیت اولیشون هم در طول اون دو سه ساعت کاسته شده بود و دیگه خیلی با حالت تعجب برانگیز به هم نگاه نمیکردند...

🔴 اون روز بالاخره گذشت ... شب، مژگان واسه نفیسه اس میده و بعدش زنگ میزنه و میگه: از بابت امروز نمیدونم چی بگم بهت! ... خب شوکه شدم ... انتظار فرید را با این سن و سال نداشتم ... اما کلا همه چیز خوب بود ... ممنونم ...بعد از مدت ها کلی معاشرت کردیم و خندیدیم...

🔵 نفیسه در جواب مژگان گفت: مرسی آبجی جون جونم ! ... همین که بهت خوش گذشته واسه من کافیه ... به منم خیلی خوش گذشت ... هروقت پیش تو هستم و خنده هات میبینم لذت میبرم ...

⚪️ پایان مکالمه، نفیسه میگه: راستی یه چیزی بگم و برم ... دیگه خیلی روی آرمان زوم نکن ... بسپارش به فرید ... اون خیلی کارش درسته ... میدونه چیکار کنه ... فقط تو تنها کاری که باید بکنی اینه که حساسیت را از روی آرمان بردار ... بذار آرمان به سبک کاملا پسرونه بزرگ بشه ... بذار با فرید و بقیه بچه ها بال و پر پیدا کنه ...

⚫️ حدودا دو سه هفته گذشت و مژگان هم هر روز که میگذشت، حساسیتش از روی آرمان برداشته میشد ... اینم دلیل داشت... چون آرمان هم اهل باشگاه و ورزش شده بود ... نشاطش بیشتر شده بود ... وقتی به حمام میرفت و دوش میگرفت، خیلی باحال و انرژی تر میشد و خوب غذا میخورد و...

🔴 در این مدت، چون تمرکز و استرس مژگان به خاطر آرمان کمتر شده بود، بیشتر به درس و خودش و زندگیش میرسید و این وسط ... نفیسه ... همه کاره بود ... نفیسه بود که بسیاری از وقتش را خونه مژگان و اینا میگذروند و حدوا هفت هشت ساعتش را در طول شبانه روز، خونه مژگان میگذروند ...

🔵 تا اینکه در عین ناباوری، دوباره مژگان تب میکنه ... تمام اون روزهای آرام به هم خورد ... دوباره مژگان تب کرد و همه بدنش به لرز و رعشه افتاد ... از هوش نمیرفت ... صرع نداشت ... فقط تب میکرد ... نفیسه که بغض داشت و نزدیک بود هق هق کنه، دستش روی پیشونی مژگان بود و گفت: «مژگانم! من نمیتونم امشب تنهات بذارم ... بذار امشب پیشت بمونم ...» ... و اینطور شد که از اون شب، طلسم خوابیدن نفیسه در خانه مژگان و اینا شکسته شد ...

ادامه دارد...




#تب_مژگان 5

🤔[فکر کردم که یه نیم ساعت میشینم با عمار حرف میزنم و عمار هم توجیحم میکنه و ... اما ... دیدم اینجوری نمیشه و باید خیلی دقیق تر از این حرفها مطالعه اش کنم ... اما این پرونده، کد خورده بود!! وقتی پرونده ای کد میخوره، ینی به هیچ وجه نمیشه بیرون برد و باید تمام کارهای تحقیقاتی و مطالعاتیش همونجا صورت بگیره! اینو که شنیدم بیشتر ترغیب شدم که تمام وقتم را روی این پرونده بذارم ... فقط همینو بگم که حدودا یک ماه، هر روز 10 تا 12 ساعت طول کشید تا با وسواس و دقت فراوان مطالعه اش کردم.

🔸تازه کار نیستم اما این سومین پرونده داخلی هست که باید تا تهش میرفتم ... چون اکثر پروژه هام مشترک و فرامرزی بوده ... اما این پرونده از اولش ... از دیدن حال و روز عمار ... از کد خوردنش... از خط و ربط هایی که تا حالا به دستم داده بود ... همه چیزش خاص بود ... هنوز نمیدونستم چی در انتظارمه... بسم الله گفتم و با دقت بیشتری نشستم و مطالعه اش کردم ...]

⚪️ اون شب نفیسه خونه مژگان میخوابه ... و حتی صبح زود هم به خونه شون برنمیگرده ... بلکه تا دم دمای ظهر خوابیدن و بعدش پاشد و رفت ...

⚫️ همه از اون شب به بعد، متوجه رابطه عمیق تر مژگان و نفیسه شدند ... خب تا حدی هم طبیعی به نظر میرسیدکه دو تا دختر با هم خیلی دوست باشند و با هم خیلی رفت و آمد داشته باشند ... ولی بنظرم اگر این قسمت را از زبون خود مژگان بشنوید بهتره:

🔴 «خب نفیسه خیلی مهربون بود ... خیلی هم بی آلایش ... نگاه و لبخنداش خیلی اثرگذار بود ... مخصوصا روی ذهن و اعصاب یه آدم تنها و مریض مثل من که مدام تب بی مادری میگرفت و معلوم نبود اگر دوست عزیز و بی چشمداشتی مثل نفیسه به زندگیش نمیومد چه بر سرش میومد؟

🔵 احساس منم از اون شب به نفیسه خیلی تغییر کرد ... ینی جهش پیدا کرد ... شدیدتر شد ... مخصوصا وقتی دست روی پیشونیم میذاشت و بدنم را که کوره آتیش شده بود، تیمار میکرد و تا صبح بالای سرم بیدار بود ...»

👈 اما مژگان در جای دیگر از پرونده، که حدودا دو هفته بعد از اون شب را حکایت میکرد نوشته بود:

⚪️ «من و نفیسه که دیگه خیلی بیش از قبلا به هم نزدیک شده بودیم، با هم بیرون میرفتیم ... با هم غذا میخوردیم ... نشست و برخواست میکردیم ... مثل همه دوستی ها ... اما وابستگی بین ما یه جوری شده بود ... جوری که هم هیجان داشت و هم اضطراب ... هم لذت داشت و هم ته دلم را بعضی وقتا خالی میکرد... نمیدونستم چه حس عجیبی هست ... فقط به خاطر مشکلاتم و بیماریم، نفیسه را حتی هدیه خدا میدونستم...»

⚫️ تا اینکه یک روز بهم گفت: «مژگان! ما حدودا شش ماهه که با هم دوست هستیم اما تو تا حالا خونه ما نیومدی ... ترتیبی بده تا امشب شام بیایی خونمون ...خوش میگذره ... دوس دارم اتاقم را ببینی ... خونمون را ببینی ... خلاصه بیا ...»

🔴 وقتی با بابام مطرح کردم ... بابام مخالفت خاصی نکرد ... یه کم برام عجیب بود که بابام مخالفت خاصی نکرد اما حرفی زد که بیشتر منو متعجب کرد ... با لبخندی متعجبانه گفت: «امشب چه خبره؟! نه تو خونه هستی و نه آرمان!! آه تنهایی ... آه چقدر من تنهایم ... ینی این قدر بدشانسم که یه خری نیست ما را شام دعوت کنه ...»

🔵 از بابام پرسیدم: ینی چی آرمان خونه نیست؟! آرمان کجاست؟

⚪️ بابام گفت: آرمان گفته امشب شام با این پسره است ... کیه اسمش؟ ... اسم خوبی داره ... آهان فرید ... گفته بعد از باشگاه با فرید میرن شام بخورن ...

⚫️ ذهنم درگیر شد اما خیلی حساس نشدم ... چون این مدت، از حساسیتم روی آرمان کمتر شده بود ... یه جورایی خیالم راحت بود که با فرید هست و با هم دوست اند و از تنهایی دراومده...

🔴 اون روز هیجان داشتم ... چون یادم نیست آخرین باری که شب، جایی پیش دوستام و یا خونه عمه ام خوابیده بودم کی بود؟! چون اصلا دوست خاصی هم تا قبل از نفیسه نداشتم ... عمه هم که ماشالله فقط محبت خرج میکرد ... اما نمیشد روش حساب کرد که بشه باهاش دوست شد ...

🔵 تا اینکه شب شد و بعد از اینکه آماده شدم، با آژانس رفتم خونه نفیسه و اینا ... در و باز کردم و رفتم داخل ... از دیدن تیپ و قیافه نفیسه متعجب شدم ...



تب مژگان 6


⚫️ نفیسه هم متوجه تعجب من شد ... اما خیلی عادی و مثل همیشه، تحویلم گرفت ... منم کم کم فضا برام عادی شد... کلی حرف زدیم ... رژیمم گذاشتم کنار و درست و حسابی شام خوردیم و تلوزیون نگاه کردیم ... تا حدودا نصف شب ... ما توی اتاق نفیسه بودیم و بابا و مامان نفیسه هم واسه خودشون بودند...

🔴 تا اینکه کم کم چشمامون داشت سنگین میشد و خوابمون میگرفت ... دیگه خیلی طولش ندادیم و آماده شدیم واسه خواب ... وقتی رفتم مسواک بزنم، یه لحظه فکر کردم که آرمان کجاست؟ آیا برگشت خونه یا؟ ...

🔵 وقتی برگشتم به اتاق نفیسه، دیدم رخت خواب ننداخته ... منم خیلی عادی یه بالشت برداشتم و گذاشتم روی زمین با بخوابم ... رفتم سراغ گوشیم ... داشتم واسه آرمان اس میدادم که نفیسه هم مسواک زده بود و برگشت به اتاقش ...

⚪️ تا منو دید زد زیر خنده ... گفت چرا پاین خوابیدی دیوونه؟ ... گفتم من همین جا راحتم ... دستمو گرفت و به زور منو خوابوند روی تخت... دیگه اس دادن واسه آرمان یادم رفت ... گفتم نفیسه جون مگه با هم تعارف داریم؟ ... اینجوری خوب نیست که تو روی تخت نباشی و روی زمین بخوابی ... تو بیا روی تختت تا من روی زمین بخوابم ...

⚫️ دیدم فقط خندید ... چراغ خاموش کرد ... درست جایی را نمیدیدم ... گفتم کجایی شیطون؟ ... اومد کنارم خوابید ... روی تخت یه نفره!! ... گفتم: اگه جات تنگه، تا تخت را بکشیم شاید کش اومد و تونستی با فراخ بال بیشتری بخوابی! فقیر بیچاره ...

🔴 قهقهه خنده اش به آسمون رفت ... گفت عجب تیکه باحالی انداختی ... فراخ بال نخواستیم ... فراش یار میخوایم ...

🔵 گفتم: بخواب! بخواب که داره کارمون به فلسفه و جملات قصارت میکشه ... بخواب دختر ... بخواب...[از نقل دو سه صفحه معذورم]

🔶 تا صبح ...

⚫️ بیشتر از اینکه خجالت بکشم، احساس گناه داشتم... نمیدونم چطوری باید تشریحش کنم ... معجونی از خجالت و احساس گناه... وقتی پاشدم و رفتم دست و صورتو شستم و وضو گرفتم برای نماز صبح، فهمیدم نمازم قضا شده ... اما باز هم دلم نیومد و با اینکه نمیدونستم قبله کدوم طرفه، دو رکعت نماز خوندم...

🔵 همش فکر شب گذشته اش میکردم... بعد از نماز، همون پایین تخت دراز کشیدم... صحنه هایی که فکرش هم نمیکردم مدام جلوی چشمام رد میشد... چشمام را گذاشتم روی هم...

⚫️ هنوز خوابم نبرده بود که نفیسه با صدای بسیار خسته و چشمای بستش گفت: قبول باشه حاج خانم! راستی قبله خونه مون را پیدا کردی؟! ... اگر قبله اش را پیدا کردی، یه ندا بده تا ما هم بدونیم... اصلا مگه خونه نفیسه و اینا قبله هم داره؟!

🔴 جوابش ندادم ... خوابم برد... حدودا یک ساعت خوابیدم ... با صدای مامانش از خواب بیدار شدیم ... گفت: دخترا پاشید که صبحونه تون آماده است... من مدام نگام روی زمین بود و به صورت کسی مخصوصا نفیسه زیاد نگاه نمیکردم... حتی خنده هم نمیکردم اما مجبور بودم که معمولی برخورد کنم...

🔵 موقع خدافظی شد... نفیسه هم گفت منم میخوام بیام بیرون ... باهام اومد بیرون ... سوار تاکسی شدیم ... کنار هم نشسته بودیم که دیدم به گوشیم اس اومد ... رفتم سراغ گوشیم ... دیدم نفیسه اس داده و نوشته: مژگان! نمیخوای اخمتو وا کنی؟! ... دلم داره میگیره دختر ... اصلا از چی ناراحتی؟ ...

⚪️ نگاش نکردم و بیرون را نگاه میکردم... تا اینکه من میخواستم پیدا شم... نفیسه گفت: میخوای باهات بیام؟ ... نگاش کردم و با حالت دلخوری ازش پرسیدم: خونمون را بلدم ... میترسی گم بشم؟!

⚫️ خندید و خدافظی کرد و رفت ... رسیدم به خونه و درو باز کردم و رفتم داخل... بابام خونه نبود ... عمه هم نبود ... گشتم و دیدم که آرمان هم خونه نیست ... داشتم به گوشیش زنگ میزدم که دیدم صدای در اومد... نگاه کردم دیدم آرمانه ...

🔴 اومد بالا ... سلام کردیم ... آرمان مستقیم رفت سراغ حمام و دوش گرفت ... من گشنم بود ... یه چیزی از یخچال آوردم بیرون و شروع به خوردن کردم که دیدم آرمان هم اومد...

🔵 احساس کردم خیلی حوصله نداره ... دستمو بردم به طرف دستاش و میخواستم دستشو بگیرم که دیدم یهو دستش را کشید ... تعجب کردم ... گفتم: چیه داداشی؟ چیزی شده؟ ... حرفی زد که نمیدونستم چی بهش بگم... گفت: «تو نمیفهمی ... تو دختری... غذاتو بخور و حرف نزن!!»


#تب_مژگان 7

معلوم بود که داره از چیزی رنج میبره و تلاش میکنه و اشکش را پنهان کنه ... اما خب بالاخره من خواهرشم... بهتر از هرکسی میدونستم که آرمان یه مشکلی داره ... پاشد رفت سر یخچال ... منم داشتم میوه ام را میخوردم ... احساس کردم یه کم آب خوردنش طول کشید... رفتم پشت سرش ... دستمو گذاشتم روی شونه هاش ... گفتم آرمان جون چرا باهام حرف نمیزنی...

نمیدونم تا حالا چنین صحنه ای را باهاش برخورد داشتین یا نه؟ ... آرمان به طرفبرگشت و یهو مثل بمب منفجر شد... با حالت اشک و جیغ و داد گفت: من مامانمو میخوام ... چرا زود رفت... من مامان الهه را میخوام ... من دوس داشتم دیشب پیشش باشم... مامانم کجاست... تو دختری ... نمیفهمی حرفمو ... فقط باید مامان باشه که بتونه بدون حرف زدن، بفهمه که من چمه ...

منم که از دیشب و پیش نفیسه و ماجراهایی که پیش اومده بود کلافه بودم و احساس کدری داشتم و به زور خودمو کنترل کرده بودم، نشستم پیشش... کف آشپزخونه ... نذاشت تو بغل بگیرمش و برم توی بغلش ... یه دل سیر اشک ریختم ... یادم اومده بود روزایی که مادر داشتیم ... روزای خوبی بود ... اصلا روزای خوب زندگی ما اون موقع بود ...

وقتی به حالات دو تامون دقت کردم، دیدم که آرمان با فشار عصبی و عصبانیت گریه میکنه ... من هم از فشار احساسی و گناه گریه میکردم ...

فکر بدی اومد سراغم ... از حالات فیزیکی و اعصاب خوردی آرمان، یه حدس خطرناک اومد سراغم ... با دلهره ازش پرسیدم: آرمان! تو دیشب خونه کی بودی؟ ... آرمان گفت: خونه فرید ... تا اینو گفت، احتمالی که میدادم تقویت شد و دنیا دور سرم چرخید ... داشت حالم بد میشد ... یه لحظه به خودم اومدم ... دیدم آرمان بالای سرم هست و داره با گریه و داد و فریاد منو صدا میزنه: مژگان ... مژگان چی شد؟! ...

دوباره چشمام را نتونستم باز نگه دارم و رفتم... وقتی حالم برگشت سر جاش... خودم را روی تختخوابم دیدم... تعجب کردم ... تا میخواستم پاشم، دستی از بالای سرم روی سینم فشار آورد و آروم بهم گفت: بخواب مژگان جان! تو نباید از سر جات تکون بخوری... استراحت کن... من پیشت هستم....
فورا صدا را شناختم... سرم را برگردوندم و نگاش کردم... دیدم نفیسه است که با یه لباس راحتی نشسته بالای سرم... اما چشمام دوتا بود چهارتا شد... وقتی دیدم که آرمان هم پیشش نشسته... تا حالا نفیسه را اینجوری و با این تیپ کنار آرمان ندیده بودم... ظاهر آرمان هم خیلی آرام و راضی به نظر میومد!!

حرفی نزدم... اما خوشحال نشدم... چرا دروغ بگم؟ ... بدم هم نیامد... توی همین اوضاع و احوال بودم که یه صدای دیگه هم شنیدم که گفت: سلام مژگان خانم! بهتری؟!
تپش قلب گرفتم... وقتی برگشتم به طرفش... وای خدای من... مگه میشه؟ ... مگه میشه با این تیپ توی خونه و وضعیت ظاهر به هم خورده ام، جلوی فرید خوابیده باشم روی تخت و فرید هم قشنگ داشت منو میدید!!

گفتم شما اینجا چیکار میکنید؟!
نفیسه گفت: راحت باش مژگان جون! فرید از خودمونه... تا آرمان زنگ زد واسه من که بیا که مژگان حالش بد شده، منم به فرید زنگ زدم تا بیاد اینجا و اگر کمکی از دستش بربیاد انجام بده... فرید هم کم نگذاشت...

داشتم شاخ درمیاوردم! گفتم مگه به آقا فرید چه زحمتی دادین؟!
نفیسه خنده ای شیطنت آمیز کرد و گفت: ماشالله خیلی سنگینی! فکر کنم رژیمت جواب نداده! چون من و آرمان که نمیتونستیم بیاریمت بالا! فرید جون زحمتش را کشید ... فرید هم که ماشالله ورزشکار...
داشت حالم به هم میخورد ... خودمو کنترل کردم ... باید چیکار میکردم؟ ... بزنم زیر گوششون؟ ... اون از دیشبش ... اونم از امروزش... پسر گردن کلفت مردم منو بلند نکرده بود که اینم میگن زحمتش کشیده!!!

من دیگه چی برای از دست دادن داشتم؟! احساس بی حیایی و بی عفتی شدیدی داشتم ... در طول کمتر از یک شبانه روز، به خاطر دوست هایی که نمیدونم چطوری یهو سر و کله شون توی زندگیمون پیدا شده بود... هم خودم و هم داداش کوچیک معصومم...

حدودا دو سه هفته از ماجرای اون روز و اون شب گذشت... داشت دوباره همه چیز «عادی» میشد... ینی همه چیز عادی هم شد... به راحتی فرید و نفیسه به خونه ما رفت و آمد میکردند و ... و حتی ... حتی بعضی وقت ها اون دوتا باهم خلوت میکردند ... خب وقتی که خلوت میکردند برای من و آرمان هم عادی شده بود... احساسمون از ترس و دلهره و عذاب وجدان، به بیخیالی و لذت و عشق و حال تغییر فاز داده بود... چون ما هم داشتیم شکل و تیپ اونا میشدیم...

[به این قسمت های پرونده که رسیده بودم حسابی گیج شدم ... کم آورده بودم... هنوز کار من با عواملش شروع نشده بود اما احساس میکردم در هضم این همه فساد از طرف یک خانواده معمولی و مذهبی دارم کم میارم... ما الان با دختر و پسر معصومی مواجهیم که در کمتر از 10 ماه، به انواع گناهانی که حتی فکرش هم نمیکردن مبتلا شدند...]


#تب_مژگان 8

حدود نه ماه از فوت مامانم بیشتر نگذشته بود که خونه ما شد محل خلوت و عشق و حال مختلط ... ما چهارتا دیگه خیلی رومون به هم باز شده بود... قبلا عمه ام هم که بیشتر به ما سر میزد اما چون مزاحممون بود، جوری زیر آبش را پیش بابام زدیم که خیلی پیداش نشه... بابام هم بعد از فوت مامانم خودش را با کار مشغول کرده بود... خونه را فقط برای خواب میخواست و حتی بعضی از شبها هم نمیومد... البته اعتماد بسیار زیادی هم به بچه هاش داشت...

یه روز نفیسه هرچی زنگ زدم به گوشیش برنداشت... نگرانش شدم... هرچی صبر کردم زنگ نزد... تا شب ... به فرید زنگ زدم ... فرید هم برنمیداشت ... بعدا خود فرید زنگ زد ... از حال نفیسه پرسیدم ... گفت خبر ندارم ... اما گفت: راستی امروز چندمه؟!

گفتم: چطور؟

گفت: بگو حالا!

گفتم: فکر کنم نوزدهم هست!

گفت: نمیدونم چرا معمولا همین روزها یهو نیست میشه! یادته یکی دو ماه قبل هم همینطور شد...

راست میگفت... تازه یادم اومد که یهو بعضی وقتها نایاب میشد... حالا یادم نبود که ماه های گذشته دقیقا چندم بود که نفیسه کم پیدا و نایاب میشد اما وقتی فرید اونجوری گفت، شک کردم و احساس کردم که ماه های قبل هم نوزدهم بود...

ذهنم مشغولش بود... اینبار تحمل دوریش برام سخت تر شده بود... خیلی منتظرش بودم... تا اونوقت و اونجوری منتظر کسی یا چیزی نبودم... مثل معتادها که منتظر جنسشون باشند ... مثل زن و شوهرا که منتظر عشقشون باشن ... مثل بچه ها منتظر...

تا اینکه حدود ساعت 11 شب پیام داد... وقتی که تا میتونستم حرص خورده بودم و اذیت شده بودم...

اس داد و نوشت: مژگانم!

نوشتم: جان دلم! کجایی نفیسه جون! تو امروز منو کشتی! میتونم زنگ بزنم؟

نوشت: نه... ببخش... الان یه کم ناخوشم... رو فرم نیستم... فردا خودم میزنگم... فقط بگو حالت چطوره؟

نوشتم: مگه تو حالی برام گذاشتی؟ احوالی واسم گذاشتی؟

نوشت: الهی قربونت برم مژگان ...

نوشتم: لازم نکرده قربونم بری ... فقط بذار یه دقیقه صدات بشنوم و برم...

خودش زنگ زد و با هم حرف زدیم ... اما نه یک دقیقه ... دقیقا 50 دقیقه با هم حرف زدیم... قطع شد... دوباره زنگ زدیم... یه 50 دقیقه دیگه هم حرف زدیم...

من اونشب کاملا فهمیدم که دیگه بدون نفیسه نمیتونم زندگی کنم... بدون نفیسه زندگیم بی معنی میشه و ما داریم روز به روز و بلکه لحظه به لحظه به هم وابسته تر میشیم... این مدل وابستگی را اصلا تجربه نکرده بودم و حتی فکرش هم نمیکردم یه روز نسبت به همجنسم چنین احساسی پیدا کنم...

👈 [مطالب زیادی نوشته بود که مجبورم به دلیل اختصار، مهم ترین ها را بنویسم... تا اینکه حدودا یکی دو ماه دیگه هم به همین منوال و بلکه شدید تر سپری شد...]

🔷 دو ماه بعد...

ماه محرم و صفر شده بود... یه روز با نفیسه و فرید در پارک نشسته بودیم که نمیدونم چی شد بحث امام حسین وسط اومد... و اینکه من گفتم امسال تا الان جایی نرفتم و کاش جور بشه یکی دو تا مراسم بریم و...

فرید خیلی معمولی شروع به حرف زدن کرد و گفت: تو به امام حسین چقدر اعتقاد داری؟

من که درست متوجه حرفاش نشده بودم گفتم: متوجه نمیشم ... خب خیلی...

فرید گفت: بعد از 1400 سال براش مجلس میگیرین که چی؟! مگه قراره چه اتفاق خاصی بیفته؟!

گفتم: منظورت از اتفاق نمیفهمم چیه؟ اما خب همه میرن مجلس روضه... خب اگه چیز بدی بود که کسی نمیرفت...

فرید لبخند تلخی زد و به نفیسه نگاهی کرد و گفت: آی دلم برای مژگان میسوزه! اصلا هیچی نمیدونه ... راستی چرا جلسه خانم کمالی...

تا اسم خانم کمالی آورد... نفیسه خیلی جدی به چشمای فرید نگاه تندی کرد و گفت: وقتش نیست... هروقت وقتش شد لازم به دلسوزی و پیشنهاد تو یکی نیست...

#تب_مژگان 9

حدودا سیصد صفحه را در هشت قسمت گذشته خلاصه کردم تا منطق قسمت های بعدی را بهتر درک کنید هرچند پیش بینیم اینه که زمان انتشار این مستند، مخالفت هایی از جانب همیشه مخالفان صورت میگیره اما خب...

خب این پرونده سرنخ های زیادی داشت که باید همه اش را دنبال میکردم... همجنسبازی در این سطح و با این کیفیت... زنا و اعمال شنیع ... فقدان نقش و کارکرد واقعی پدر خیلی مشکوکه ... کنترل نبض عاطفی مژگان و تغییر موضوع بیماری به عادت های کثیف و انحرافات جنسی ... و از همه آزاردهنده تر، ارتباط نفیسه و فرید با زنی به نام خانم کمالی...

جلسه ای را ترتیب دادم و بچه های بخش رصد جرائم سازمان یافته را در جریان قرار دادم... با گروه کنترل بر مجالس مذهبی خانم ها هم دیدار مفصلی کردم... اما اتفاقی افتاد که داشت نفسم میگرفت ... قادر نبودم حتی آب گلوم را قورت بدم وقتی دو تا مطلب را فهمیدم...

یکیش اینکه بچه های رصد گفتن که شکل و طرحی که در خونه مژگان اتفاق افتاده، هیچ شباهتی به خانه های فساد و فحشا نداره... احتمال قوی دادن که پرونده پیچیده تر از این حرفهاست... حتی یکی از بچه های رصد گفت که بهانه ای غیر از انحرافات جنسی ممکنه مدنظر باشه...

با خودم فکر کردم که اگر اینطور باشه، پرونده 800 صفحه ای که دوبار مطالعه اش کردم و نصف بیشتریش هم درباره انحرافات جنسی بوده، فقط وقتمون را تلف کردیم... با خودم فکر کردم که از دو حال خارج نیست: یا مژگان داره همه چیز را مرتب تعریف میکنه و نوشته و شده 800 صفحه ... و یا ... و یا داریم دور میخوریم و داره ما را از موضوع مهمی پرت میکنه...

اما مطلب دومی که بچه های گروه کنترل گفتن خیلی گیج ترم کرد ... ینی چی؟ مگه میشه نفیسه و فرید با «خانم کمالی» مرتبط باشند که جلسه هفتگیش مجوز رسمی داره ... تا حالا حتی یک شاکی یا مشکل خاصی هم گزارش نشده...  خانم معتمد اون محل هم هست ... از دختران یکی از علمای معروف هست و پسرش هم شهید شده؟!

من بودم و یه کلاف پیچ در پیچ که نمیدونستم حتی باید از کجا شروع کنم... پیگیر وضعیت کنونی مژگان شدم ... همچنین نفیسه و فرید... همچنین آرمان ...

تنها فرد این مجموعه که میشد باهاش دیدار کرد، خود مژگان بود... الان که دارم اینا را مینویسم، کیبوردم داره از اشک خیس میشه... از بس روزهای سختی به همه مون گذشت ... فکر میکنید مژگان کجا بود؟ خانه امن؟ زندان؟ خونشون؟ نه ...

دو سه روز طول کشید تا تونستم مراحل قانونی ملاقات با سوژه های پرونده را جفت و جور کنم... عمار هم خیلی زحمت کشید... تا اینکه بالاخره یه روز قرار گذاشتیم و رفتیم سراغش... شاید که نه... حتما جا میخورید اگر بدونید که مژگان کجا بود و ما کجا رفتیم به دیدن مژگان... متاسفانه... رفتم مژگان را در «بیمارستان روانی» شیراز پیداش کردم ... «بیمارستان روانی»...

عمار داخل نیومد ... رفتم داخل ... اتاقی حدودا 30 تا 40 متری... چند تا تخت داشت که هیچ کس روش نبود... فقط یه تخت داشت که یه دختری با موهای به هم ریخته و حالتی عصبی و به هم ریخته داشت آرایش میکرد... معلوم بود که حالاتش دست خودش نیست... یه آینه روبروش بود اما نگاش نمیکرد... صورتش به طرف آینه بود اما چشماش بسته بود... فقط هم رژ لب میکشید...

من فقط ایستادم و نگاش کردم... حدودا ده دقیقه فقط ایستادم و نگاش کردم... مژگان فقط رژلب میکشید... حدودا سی یا چهل بار محکم کشید روی لباش... چشماش همچنان بسته بود... یه لحظه دست نگه داشت... چشماش را باز کرد... صورتش را به آینه نزدیک کرد و دقیق تر به خودش نگاه کرد... تا اینکه از توی آینه منو دید که دارم خیلی عادی نگاش میکنم...

یهو به طرف برگشت... توی چشمام نگاه کرد... خیره شد... کمتر از یک دقیقه فقط نگام کرد... لب پایینیش را گاز میگرفت و میجوید... البته نه خیلی تابلو... تا اینکه لب باز کرد و گفت: داداشم کجاست؟

گفتم: داداش فریدت؟ یا آرمان آشغال کثافت؟

گفت: فرید که داداشم نیست!

گفتم: تو الان قاطی کردی... فرید مگه چشه؟ ... پسر به این ماهی...

دندوناش را محکم به هم فشار داد و با داد بلند گفت: گفتم داداشم کجاست...

گفتم: همین جاست... پشت در ... میخواست بیاد داخل و تو را بکشه اما من نذاشتم...

گفت: آخه چرا من؟ مگه من چیکارش کردم؟

گفتم: چون با آرمان ریختین روی هم ... فرید از دستت ناراحته... خب داداشته دیگه... غیرتی شده و میخواد تو را بکشه...


#تب_مژگان 10

مژگان گفت: من با آرمان روی هم نریختیم... آرمان داداشمه... اصلا من چرا اینجام؟

گفتم: چون اگر اون بیرون باشی، داداش فریدت تو را میکشه... ما داریم بهت لطف میکنیم... راستی اسمت نفیسه بود؟

گفت: نه

گفتم: کمالی هم که نیستی... مگه نه؟!

گفت: نه ... نه ... من مژگانم... مژگان...

گفتم: عجب! خوشبختم... منم دیوید کاپرفیلد هستم... قراره از دیوار اینجا ردت بکنم... جوری که هیچ کس نفهمه...

با حالتی که التماس از چشماش میریخت گفت: چرا منو بازی میدی؟ پرسیدم داداشم کجاست؟

گفتم: حالا تا داداشت ... خوش گذشت... فعلا...

اینو گفتم و از در اتاقش اومدم بیرون... به طرف درب اتاقش دوید... فورا قفلش کردم ... چندبار دستگیره در را تکون داد و وقتی دید در را قفل کردم، ناامید شد و دیگه کاری نکرد...

از وقتی سوار ماشین شدم تا رسیدیم اداره، فقط فکر کردم و شروع به آنالیز وضعیت مژگان کردم... آخرایی که داشتیم میرسیدیم اداره، عمار گفت: محمد چرا ساکتی؟ یه چیزی بگو... اوضاع چطوره؟

گفتم: خدا کریمه ... راستی واسه عصر حتما با دکتر الهی جلسه فوق العاده بذار... من دفترم هستم... نماز هم همونجا میخونم... نهارم هم نیارید... میل ندارم... سر ساعت 14:20 دقیقه دکتر الهی یا توی دفترم باشه یا وصلش کن به مونیتورم...

تا نشستم توی اتاقم، مثل گشنه و تشنه ها، نشستم دوباره تمام 800 صفحه پرونده را با ولع، مثل کسی که دنبال چیز باارزشی میگرده تورق کردم... چیز عجیبی بود... هربار میخوندم، چیزای عجیب تری به ذهنم میرسید... تا اینکه رسیدم به یه جایی که مژگان نوشته بود:

«یه روز قرار گذاشتیم که بریم خونه فرید... حدودای ساعت 8 رسیدیم و هنوز هوا روشن بود... گشنم شده بود... تا کاپشن و پالتوم درآوردم فرید اومد سراغم و بدون اینکه به نفیسه توجهی بکنه... و حتی بدون اینکه من به نفیسه توجهی بکنم.......»

نمی فهمیدم ... ساعت هشت، هنوز هوا روشن باشه؟! ... پالتو و کاپشنش درآورده باشه؟! ... مگه میشه؟ مگه داریم؟ این چه ساعت هشت شبی بوده که هوا روشن بوده و پالتو پوشیده بوده؟!!! ... زمستون، حداکثر ساعت 6 یا 6ونیم اذون مغرب میگن... ساعت 8 که هنوز هوا روشن باشه، مال تابستونه نه مال زمستون... !!

دیدم اینجوری نمیشه ... گوشیم که دم در تحویل داده بودم ... تلفن را هم از پریز کشیدم... در را هم قفل کردم تا کسی نیاد داخل ... و دوباره نشستم و با وسواسیتی که در مطالعه پرونده ها دارم دوباره دقیق خوندم...

تا به خودم اومدم دیدم دارن در میزنن ... عمار میدونست من داخلم... اینقدر در زد که من حواسم جمع بشه و جوابش بدم... حدودا دو ساعت به همون وضعیت داشتم مطالعه میکردم... تا در را باز کردم، دیدم دکتر الهی هم با عمار بود ... تعارفشون کردم داخل...

من عادت به طفره رفتن و مقدمه چینی ندارم... گفتم: خوش آمدی دکتر! عرض کنم خدمتت که ازتون دو تا سوال دارم و خیلی وقت همدیگه را نمی گیریم... یکی اینکه حداکثر زمان نقطه جوش یک دختر مذهبی از نظر روانی و روحی چقدر هست؟ لابد میخوای بگی بستگی داره... تو یه دختر بی مادر کمبوددار معمولی با فلان وزن و فلان طبع و فلان شاخصه هیکل و این فرم هایی که پر کرده را در نظر بگیر...

دکتر عینکش را درآورد و حدودا با دو دقیقه نگاه کردن به فرم ها و توضیحات من گفت: تقریبا 20 تا 25 درجه نقطه جوشش هست البته اگر گاف نداده باشه و طعمه از پیش تعیین شده نباشه...

لبخند زدم و گفتم: سوال دوم: قدرت حافظه احساسی چقدر ارزیابی میکنی؟

گفت: فکر نکنم بیشتر 16 باشه... به شرط اینکه ... به شرطی که مریض نباشه و شوک بهش وارد نشده باشه...

گفتم: این دختر، تب داره ... ینی تب میکنه ... تب بی مادری... ممکنه که مشکلی در حافظه احساسیش پیش بیاد؟

گفت: امکانش هست... میشه با بازی «احساس معکوس» تستش کرد... واردی که... ماشالله از منم که واردتری...

پس آدرس را درست رفتم... خوب شد که در برخورد با مژگان، احساس معکوس اجرا کردم... اما ... خدای من ... چرا اینقدر تناقض وجود داره... تپش قلب گرفتم... اگر درست فهمیده باشم...


#تب_مژگان 11

چایی را تعارف دکتر کردم ... بفرمایید دکتر... چاییتون سرد نشه... دکتر لبخندی زد و گفت: ده ساله که وقتی چایی تعارفم میکنی، میفهمم که کارت با من تموم شده و باید برم...

گفتم: دکتر! شما بزرگواری... همین که همه بچه ها دارین منو تحمل میکنین و اخلاق نه ساخته و نه تراشیده منو به روم نمیارین خیلی گلین... اما تا چاییتون میل میکنین یه سوال دیگه هم بپرسم ببینم نظر شما چیه؟! ... یه پرونده 800 صفحه ای ... از یه دختر با همون خصوصیاتی که گفتم، که نصف بیشترش خاطرات دوبل سکسی اون با بقیه است... اعم از همجنس و ناهمجنس... با اینکه حافظه احساسیش بیشتر از 16 نیست، برداشتت چیه؟!

دکتر که همیشه عاشق روش هایش بوده و هستم، گفت: بیا روشی که شب دوم عملیات تپه جاسوسان غرب انجام دادیم، دوباره تست کنیم... بیا دو تا کاغذ برداریم... یکی برای تو ... یکی هم برای من... دو تامون فقط یه کلمه بنویسیم... فقط یه کلمه... تحلیمون از تمام پرونده فقط در یه کلمه ... تا ببینیم آیا نظر کارشناسیمون یکی هست یا نه؟!

گفتم: ای به چشم... همین کارها را میکنی که شیفته ات شدم...

دوتامون همین کار را کردیم... شاید به سه چهار ثانیه نکشید... وقتی نوشتیم، کاغذامون را برعکس گذاشتیم روی میز... وقتی برگردوندیم، دیدیم که دوتامون فقط یه کلمه نوشتیم: «خانم کمالی!»

چند ثانیه مستقیم به هم زل زدیم و هیچی نگفتیم... این ینی کلاف پیچ در پیچ... ینی تا الان فقط بازی خوردیم... ینی تا الان صورت مسئله را هم نفهمیدیم... ینی معمای جلسه حاج خانم عالم زاده مادر شهید دارای پرونده پاک بدون نقطه ای تیره یا ابهام! آخه برم اونجا چی بگم بهش؟!

دکتر که میدونه وقتی چشمام را نازک میکنم و آروم آروم نفس میکشیم ینی چی؟! کیفش را برداشت و خیلی شیک فقط گفت: خدانگهدار!

الان شما تصور کنین: من ... زل زده به گوشه اتاق... 800 صفحه کاغذ ... یه عالمه سوال ... دختری در بیمارستان روانی... راستی کو بقیه؟ کو آرمان؟ ... کو نفیسه؟ ... کو فرید؟ ... و از همه مهمتر: کو خانم کمالی؟!

عمار را صدا زدم... دو سه بار صداش کردم تا اومد... عصبی بودم... نمیدونم چرا؟ شاید چون احساس میکردم بازی خوردم... گفتم خانم کمالی را میخوام! ... گفت: اطاعت... بیارمش یا با هم بریم ... گفتم هیچ کدوم... بیاریمش بهش چی بگیم؟ برم بهش چی بگم؟ ازش آتو نداری؟!

عمار گفت: بررسی میکنم.

گفتم: تا کی؟

گفت: تا شب! البته چند ساعت دیگه تا شب بیشتر نمونده...

گفتم: دیره... اینجوری دیوونه میشم... پاشو یه دسته گل بخر و دو سه کیلو شیرینی...

با لبخندی شیطنت آمیز گفت: چشم! خیره ان شاءالله...

گفتم: زووووود باش... چی چی خیر است ان شاءالله؟! من همون یه دونه که دارم توش موندم... زود باش... دو سه تا از خانم های اداره هم لازمه باشن... فقط زود...

تا عمار رفت آماده بشه و بچه ها را جمع کنه، دل و جیگر پرونده خانم کمالی و ارتباطات خانم کمالی با اطرافیانش و حرفهایی که زده و میزنه و کسانی که بیشترین رفت و آمد را باهاش دارن و... را درآوردم. چیز دندون گیری دستم نیومد... همه چیز مرتب و کدبانو بود... دقیقا همین همه چیز مرتب بودن، شک من را بیشتر کرد... کلا آدم بدی نبودما اما نمیدونم چرا یهو یاد دوران جاهلیت خودم افتادم... دوران جوونیم... بگذریم... فهمیدم که خیلی خیلی باید حواسمون جمع باشه...

دو تا خانم و عمار و را فرستادم پیش خانم کمالی... تحت پوشش دیدار با خانواده شهدا... عمار گفت: حاجی چرا خودت نمیایی؟! ... گفتم از دور درخدمتم... برید سرکشی کنین و بیایید...

عمار و اون دو تا خانم که گیج بودند گفتند: بریم چی بگیم را خودمون میدونیم... اما نمیدونیم شما دنبال چی هستی؟ قراره دنبال چی بگردیم؟! به چی دقت کنیم؟!

گفتم: خانم عطوفی یک! شما فقط چهره و طبع و ظاهر و هیکلش را آنالیز کن... خانم عطوفی دو! شما وضع و حال و روز خونه و اشیاء پیرامونش و زار و زندگیش را آنالیز کن... عمار! لطفا تو هم فقط قرآن بخون و از مقام شهید و شهادت و ارزش مادر شهید بودن و ... حرف بزن و لازم نیست به چیز خاصی دقت کنی! لطفا هر سه بزرگوار، فوق العاده دقت کنید چون موردمون پاکه.(وقتی میگیم پاکه، ینی چیزی ازش نداریم... اما اصراری هم بر تبرعه اش نداریم... مشکوکه... خاکستریه)


#تب_مژگان 12

وقتی بچه ها را راهی خونه کمالی کردم، نشستم پرونده را منهای مسائل جنسی بررسی کردم... نظرم جلب شد به ادامه مطلبی که درباره امام حسین و ماه محرم و مجالس روضه گفته بود... نفیسه به فرید، بد نگاه کرده بود و گفته بود که وقتش نیست مژگان را ببرن خونه کمالی!

اما مژگان اصرار کرده بود که میخوام بیام... گفته بود چرا منو به جلسه خانم کمالی نمیبرین؟ مگه چه خبره که الان وقتش نیست؟ چرا مثل بچه ها باهام برخورد میکنین؟ و... مژگان نوشته بود:

وقتی اونها دلخوری و برخورد منو دیدند، نفیسه نگام کرد و گفت: آخه تو درباره ما چه فکر کردی؟ اصلا چرا فکر کردی مژگان را جزء خودمون نمیدونیم؟ ما نون و نمک همدیگه را خوردیم... اما...

گفتم: پس میخوام بیام... اما و اگر هم نداریم...

فردای اون روز قرار گذاشتیم... قرار شد فرید و نفیسه بیان دنبالم... قرار گذاشتیم به آرمان نگیم که کجا میخوایم بریم... وقتی اومدن دنبالم، همون اول کار، نظرم به تیپ نفیسه و فرید جلب شد... نفیسه که یه مانتوی نسبتا بلند اما شدیدا چسبون پوشیده بود که سمت چپ سینه اش، یه تصویر کوچولوی مبهم داشت... فرید هم دقیقا همین تیپ... ینی تریپ مشکی چسبون و با همون طرح مخصوص... ضمن اینکه هردوشون هم سرمه به چشماشون زده بودن و جذاب تر شده بودن...

از نقل همه مطالبی که درباره خونه کمالی نوشته بود معذورم اما فقط اینو بگم که مژگان نوشته بود: دختر و پسر پیش هم نشسته بودن و یه جورایی قاطی بودند... هیچکدومشون مذهبی به نظر نمی رسیدند... به هرکس دم در یه شمع روشن میدادند و میومد داخل مینشست... خانم کمالی هم که یه خانم امروزی حدودا 50 ساله با یه ته آرایش خیلی ملیح بود، با همه خوش و بش میکرد...

برخورد اونها با دین و مسائل دینی، خیلی ساده تر و خوشمزه تر از خانواده های مثل خانواده ما بود... مثلا وقتی دخترا روسری یا شالشون می افتاد، نه کسی بهشون توجه میکرد و نه اون دختر خیلی به خودش سخت میگرفت... پذیراییشون هم کلا متفاوت... یه تیکه خامه شکلاتی و شرنت قرمز رنگ بسیار خوشمزه که تا حالا نخورده بودم و یه شام مفصل که تا حالا چنین سفره ای را تجربه اش نداشتم...

خانم کمالی میگفت: ایمان به قلب همه شما تابیده شده و فقط با یک چیز میتونید این نور ایمان را روشن نگه دارین... فقط با محبت... وقتی شما محبت داشته باشین، نیازهای دیگران، نیازهای شماست... درد دیگران درد شماست... از دیدن لذت دیگران لذت میبرید... رها هستید و رها زندگی میکنید... رها از همه چیز... حتی رها از افکار و سلیقه هایی که چیزی جز ریا و محدودیت برای شما به همراه ندارد... خودتون را از عزیزانتون دریغ نکنید... وقتی با همه وجود، کسی را دوست دارید، وقتی تمام زندگی شما عزیزانتون هستند، پس چرا خودتون را از آنها دریغ و محروم کنید... تمام زندگی مردم ما شده محرومیت از محبت همه جوره همدیگر... تاکید میکنم: ایمان، چیزی جز محبت نیست و محبت هم چیزی مگر ایمان نیست...

حرفهاش خیلی به دلم نشست... مدام به زندگیم فکر میکردم... به بی مادریم... به اینکه باید به داداش و بابام محبت کنم... محبت هم حد و مرز نداره... چرا مدام خودم را از اونا دریغ میکنم؟ چرا نباید به نفیسه و فرید محبت کنم؟ مگه اونها به من کم محبت کرده اند؟ مگه اونها نبودند که منو از برزخ دیوانه کننده بی مادری و بیماری و تب و لرز نجاتم دادند... مگه لذت های تازه تجربه شده زندگیم را با اونها شروع نکردم و...

وقتی شام خوردیم، آهنگ گوش دادیم و با بقیه پسر و دخترای اونجا بگو و بخند داشتیم... تا به خودم اومدم، دیدم ساعت 11 شب هست... ینی حدودا هفت ساعت در خونه خانم کمالی بودم و اصلا متوجه گذر زمان نشده بودم... حتی بازم دلم نمیخواست برم بیرون... ولی دیدم که بابام حدودا 10 بار به گوشیم زنگ زده بود و من متوجه نشده بودم... جوری به من خوش گذشته بود که وقتی میخواستیم خدافظی کنیم... وقتی توی صف ایستاده بودیم تا دست خانم کمالی را ببوسیم... پسر و دختر میبوسیدند... حتی بعضی پسرها ایشون را توی بغل میگرفتند و قربون صدقه اش میشدند... وقتی نوبت به من رسید... تا دستاش را گرفتم تو دستم... خم شدم و بوسیدم... ناخودآگاه بوییدم و بوسیدم... رو کردم به خانم کمالی و گفتم: الان احساس وقتی را دارم که دست مامانم را می بوسیدم...

دیدم خانم کمالی، با شنیدن این حرف، لبخندی زد و بغلش را باز کرد... منم که از خدا خواسته... رفتم بغلش و تا حدودا یک دقیقه توی بغل خانم کمالی بودم... دوس نداشتم اون لحظات تموم بشه... گرمای وجودش داشت منو ذوب میکرد... حل میکرد... لحظه آخر، خانم کمالی در گوش من با همون لحن آرومش گفت: بیشتر بیا پیشم... تو برای من مثل نفیسه ای... بیشتر بیا... هروقت خواستی بیا... حتی بدون هماهنگی بیا...



#تب_مژگان 13

پرونده خانم کمالی در اداره، پاک... اما مطالبی که مژگان نوشته بود، کاملا مشکوک... البته میشد نتیجه گرفت که بچه های ما خیلی روی این خانم حساس نبودن و متوجه چیزی نشدن... اما ... فقط باید منتظر عمار و اینا باشم که از خونه کمالی برگردن... پیام دادم به عمار... نوشتم که منتظرتون هستم... داره غروب میشه... پاشید بیاید دیگه...

کنار میز، سجاده ام را انداختم و نماز مغرب و عشاء را خوندم... وقتی فکرم قد نمیده و نیاز به رفرش دارم، فقط یه توسل مختصر میتونه آرومم کنه... خلوت... تنهایی... رو به قبله... با یه عالمه مشغله... با پرونده های نقاط تاریک که نمیدونم چی در انتظارمه... آروم آروم با خودم زمزمه کردم: السلام علیک ایتها الشهیده المظلومه... السلام علیک یا فاطمه الزهرا... شاید سه جهار دقیقه نشه... یه روضه مختصر... سه چهارتا قطره اشک... اشک داغ... از همون هایی که فقط در بقیع تجربه اش کردم...

بالاخره بچه ها برگشتن... گفتم هر کدومتون سه خط بنویسین و یاعلی... لطفا لبّ مطلب... بشینین فکرش کنین... فقط لطفا سه خط...

دلم براشون سوخت... اما چاره ای نبود... حدودا دو سه ساعت هر کسی رفت توی اتاقش تا بنویسه... هر چی بیشتر طول بکشه تا فقط سه خط خلاصه کنند، معلوم میشه که میزان مشاهداتشون زیادتر از معمولش بوده... تا اینکه اومدن... برگه هاشون را تحویل دادن و رفتند... عمار موقع رفتن گفت: محمد چرا نمیری خونه؟ بذار من بمونم... گفتم: نه برادر... برو... بذار حداقل یه نفر دیر کرده باشه...

خانم عطوفی یک نوشته بود: صورتی کشیده... دماغی معمولی و نسبتا پهن... چشمانی روشن و ابروهایی معمولی... پوستی سبزه و گندم گون... قد حدودا 150 تا 160... وزن حدودا بین 80 تا 85 کیلو... گرمای بدن نسبتا بالا... گرم مزاج... قدرت انتقال هیکل نسبتا بالا... بالا تنه شاخص 22 و پایین تنه شاخص 25... اهل ورزش به نظر نمیرسید... اما وقتی دستم را گرفت و تعارفم کرد، قدرت قابل توجهی داشت...

خانم عطوفی دو نوشته بود: نباید وضعیت مالی بدی داشته باشد... خانه ویلایی... حدودا 300 متر... گلهای حیاط، آب داشتند... گلدان ها همه مصنوعی... بدون فرش... انواع مبل های فراوان و رنگارنگ در سرتاسر منزل... هیچ شباهتی به خانه پیرزن تنها نداشت... تابلوی شام آخر خیلی به چشم میومد... میز نزدیک حاج خانم خیلی تمیز بود... اما قرآن و مفاتیح و عینک در دسترس روی میز کناری، خیلی گرد و خاک داشت!!

عمار نوشته بود: عکس حضرت آقا و عکس قاب های مذهبی نداشتند... فقط یک قاب عکس شهید بالای سر حاج خانم بود... زمان ساعت اتاق ها و حال متفاوت بود... پذیرایی فقط چایی سبز بود... به هرکدوممون هم یه شاخه گل قرمز داد... از پسرش چندان حرفی نزد... وقتی ازش درباره خاطره جبهه پسرش و شوهر مرحومش پرسیدم، گفت موضوعات مهم تری هست... از تفسیر سوره والعصر گفت...

این نه تا خط را بیش از 50 بار خواندم... بیش از 50 بار... دیدم خیلی نکته داره... پاشدم زدم بیرون... ماشین برنداشتم... از اداره تا خونمون حدودا 4 کیلومتر راه هست... حواسم نبود که حدودا ساعت 12 شب هست... زدم راه... وقتی از وسط بلوار خیابون به سمت خلاف ماشین ها راه میرم، احساس میکنم توی این دنیا نیستم... ماشین ها کلماتی بودند که بچه ها نوشته بودند...

آنالیز میکردم... حرفهای دکتر... نوشته های مژگان... شخصیت کمالی... چرا همه چیز نه کاملا درسته و نه کاملا بی ربط و غلط... کمالی داره سبک جدیدی از مجالس مذهبی را شیوع میده؟ یا فرقه خاصی هست؟ ... دوباره مرور میکنیم... یک خانم محبوب معتمد جلسه ای و مادر شهید ... راستی... ای داد بی داد... یه لحظه یه چیزی یادم اومد... زنگ زدم برای عمار... ساعت چند؟ حدودا 2 شب... سه چهار بار زنگ زدم... بالاخره عمار برداشت... وقتی برداشت گفت: سلام حاجی... جانم؟

گفتم: شما وقتی رفتین در خونه کمالی، خودتون را کی و چی معرفی کردین؟

گفت: از طرف بنیاد شهید!

گفتم: ازتون کارت شناسایی نخواست؟!

گفت: نه! چطور؟

گفتم: این پرونده ای که از کمالی در اداره داریم، فقط تحقیقات محلی هست... حرفهای مژگان هم که هیچ... عمار مگه تو از بنیاد شهید هم استعلام کرده بودی که کمالی مادر شهید هست یا نه؟! مگه استعلام کرده بودی که با اعتماد به نفس پاشدی رفتی در خونه مرد؟!

گفت: والا راستشو بخوای نه!!! من به همون تشکیل پرونده اش و تحقیقات محلی موقع اخذ مجوز برای فعالیتش اکتفا کردم...

دنیا دور سرم چرخ خورد... میخ کوب شدم وسط بلوار... گفتم: عمار خدا بگم چیکارت کنه؟! ... فورا برای بچه های بنیاد تماس بگیر ببین چنین شهید و چنین مادر شهیدی را تا حالا...؟!


#تب_مژگان 14

گفت: حاجی میدونی ساعت چنده؟! ساعت از 2 هم گذشته!

صدام را بلندتر کردم و گفتم: مثل اینکه نمیدونی چه گاف بزرگی دادیم!! پاشدین رفتین خونه یکی که «میگن» مادر شهیده و گفتین ما از بنیاد شهید اومدیم؟! عمار من این حرفها حالیم نیست... بررسی کن... تا 10 دقیقه دیگه منتظرم... اینو گفتم و قطع کردم...

حدودا یه ربع بعد، عمار زنگ زد و گفت: بچه های بنیاد اون منطقه، چنین مادر شهیدی را نمی شناسند!! اما خانم یکی از بچه های بنیاد میگه: من این حاج خانم را میشناسم... دخترم پارسال با دعای خیر همین حاج خانم در کنکور قبول شد!! حتی میگن اذون توی گوش بچه ها هم میگه... اما هیچ مسجد و حسینه ی خاصی شرکت نمیکنه... ولی کسی گردن نگرفت که حتما مادر شهید هست و کسی نگفت که سال ها باهاش زندگی کردن و شوهرش را میشناختن و یا کسی نگفت که در تشییع پسرش شرکت کردن و...!!!

وای خدای من! عمار... عمار... چه کردیم؟ این چه اشتباه حرفه ای بود که کردیم؟! اگر داده های ما درست نباشه و به سنگ بخوریم... و اگر اون باهوش تر از حرف ها باشه... ای داد بر من!

فردای اون شب... تا نماز صبح خوندم راه افتادم و اومدم اداره... دم در اداره دیدم عمار وایساده و منتظر من هست... رنگش پریده بود... گفت: محمد جان! احساس بدی دارم که میتونستیم حساب شده تر عمل کنیم اما گاف دادیم... خوشحالم که تو مسئول این پرونده هستی اما ...

گفتم: اتفاق تازه ای افتاده؟ ... نکنه استعلام کردی!

گفت: اره... اینم جوابش... اون مادر شهید نیست!! و اصلا در بنیاد شهید هیچ جا پرونده نداره...

دیگه صدای عمار را نمیشنیدم... پاهام شروع به جرکت کرد... بیش از بیست بار، دور حیاط بزرگ محوطه داخلی راه رفتم و فکر کردم... عمار هم مثل مادر مرده ها نشسته بود روی سنگ فرش همونجا و با نگاهی مضطرب و آشفه به من آشفته تر از خودش نگاه میکرد... صدای تپش قلبم را میشنیدم... منم اضطراب داشتم اما معمولا رو نمیکنم...

دور آخر... رسیدم به عمار... گفتم پاشو... من صبحونه میخوام... اما نه تنهایی... میخوام با مژگان صبحونه بخورم... زود باش عمار... تا میرم ماشینم را بردارم و کاغذ ماموریت و مجوز بازدید بگیرم، صبحونه را جفت و جور کن...

حدودا نیم ساعت بعد حرکت کردم و تنهایی رفتم به بیمارستان روانی... در مسیر که بودم، زدم شبکه قرآن و به ترتیل جزء اون روز گوش میدادم... معتقدم هیچ چیز در زندگی آدم، الکی و بی دلیل رخ نمیده... به خاطر همین اعتقادم، به معانی و مفاهیم آیاتی که داشت پخش میشد از شبکه قرآن رادیو خوب گوش دادم... دقیقا یادمه که داشت آیه 41 سوره مائده را میخوند:

وای چه آیه عجیبی اون روز اومد سراغم و پنجره های عجیب تری باز کرد... آیه ای در زمینه جاسوسی... خیانت بزرگ... رسوایی گناهکاران جاسوس... و بالاخره در زمینه عملیات های یهودیت صهیونیزم... ترجمه اش این میشه:

«اى پیامبر! کسانى که در کفر شتاب مى‏کنند، غمگینت نسازند، (خواه) آن گروه که (منافقانه) به زبان گفتند: ایمان آورده‏ایم، ولى دلهایشان ایمان نیاورده است. (و خواه) از یهودیان آنان که براى دروغ سازى (و تحریف) با دقّت به سخنان تو گوش مى‏دهند و همچنین (به قصد جاسوسى) براى قوم دیگرى که نزد تو نیامده‏اند، به سخنان تو گوش مى‏دهند (و یا گوش به‏ فرمان دیگرانى هستند که نزد تو نیامده‏اند) آنان کلمات (تورات یا پیامبر) را از جایگاه خود تحریف مى‏کنند و (به یکدیگر) مى‏گویند:

 اگر این مطلب (که مطابق میل ماست) به شما داده شد بگیرید و بپذیرید، ولى اگر (آنچه طبق خواسته‏ى ماست) به شما داده نشد، دورى کنید. (اى پیامبر!) هر که را خداوند بخواهد آزمایش و رسوایش کند تو هرگز در برابر قهر الهى هیچ کارى نمى‏توانى برایش بکنى. آنان کسانى‏اند که خداوند نخواسته است دل‏هایشان را پاک کند. براى آنان در دنیا ذلّت و خوارى و برایشان در آخرت، عذابى بزرگ است.»

رسیدم... پارک کردم... عطر زدم... صبحونه را برداشتم و رفتم بالا... نامه ها و مجوز را نشون دادم و مثل ببری که داره میره سراغ طعمه اش، مستقیم رفتم سراغ اتاق مژگان...

وااااااااای ... الان که داره یادم میاد، شقیقه ام تیر کشید از صحنه ای که دیدم... نمیدونم چرا بعضی وقتها دیر میرسم... آدرس را درست حدس میزنم و درست مهره میچینم... اما بعضی وقتها دیر میرسم... سر پرونده حیفا هم چند بار پیش اومد که دیر رسیدم... اون روز هم همینطور شد... تا در را باز کردم و وارد اتاق مژگان شدم... از صحنه ای که دیدم داغون شدم... میفهمید؟ داغون... دیدم «کمالی» زودتر از من اونجاست... کمالی زودتر از من رفته بود سراغ مژگان...



#تب_مژگان 15

لحظه اولی که وارد اتاق مژگان شدم، چند ثانیه نگاه من و کمالی به هم قفل شد... احساس میکردم همه چیز داره دور و برم چرخ میخوره... این اینجا چه غلطی میکنه؟! چرا چادر اینجوری پوشیده؟ چادرش سورمه ای تیره با گل های خیلی خیلی ریز بود... اصلا به ظاهر موجهش نمیخورد که الان اینجوری ببینمش... البته غیرموجه هم نبود... اما کلی تعجب کردم... ضمن اینکه ته آرایش همیشگیش هم داشت... انگار همیشه همینجوریه...

باید جا خوردنم را مخفی میکردم... سریع لبخند همیشگیم را آوردم روی لبام و گفتم: صبح بخیر! ببخشید بدون در زدن وارد شدم... گمون میکردم کسی نیست و بازم وارد یه سالن دیگه میشم!

کمالی هم با لبخندی از جنس زرنگی گفت: صبح شما هم بخیر آقا... شما برای همه اتاق های خالی، اینجور صبحونه ای تهیه میکنید و عطر بلک افغان میزنید؟! ... خواهش میکنم ... راحت باشید...

اشتباه بزرگی کرد که اینجوری با من حرف زد... میتونست خیلی آرام از کنارم رد بشه تا نتونم حرکت بعدی را توی ذهنم طراحی کنم... اما ظاهرا علاقه داشت باهام حرف بزنه یا چیزی از زیر زبونم بکشه بیرون... باید از شیطنت دوران جوون تریم استفاده میکردم...

با لبخندی شیطنت آمیز بهش گفتم: ماشالله... چی فکر میکردم... اما چی دیدم... باید اقرار کنم که جا خوردم ... با این هوش و حواس جالبتون... شما از اقوام مژگان خانم که نیستید؟

لبخندی از سر رضایت زد و گفت: ای وای نه! من دوستشون هستم! ...

نفس عمیقی کشیدم و وقتی بازدم را بیرون میدادم گفتم: آخ خیالم راحت شد... گفتم بهم نمیایید که اقوام باشین ... البته بیشتر شک کردم ... پس مژگان خانم را میشناسید... جسارتا شما به عطرها علاقه دارید؟ بظرم از علاقه رد شده... تخصصی عطر کار کردین؟...

گفت: تخصص نه... علاقه تا حدودی زیاد ...

گفتم: شما سرکار خانم ...؟!

گفت: ارادتمند شما! کمالی هستم... گاهی به مژگان جون سر میزنم تا دل دوتامون باز بشه... راستی شما با مژگان جون کاری داشتید؟!

با کلی من من کردن گفتم: خوشبختم... براشون صبحونه آوردم... و... راستشو بخواید... من ... میخواستم باهاشون چند دقیقه خصوصی صحبت کنم...

گفت: بسیار خوب... الان میاد... رفته یه دوش بگیره...

خدا خدا میکردم که هر چه زودتر کمالی از اینجا بره... چون اگر مژگان میومد و منو میدید... معلوم نبود چه عکس العملی با دیدن من نشون بده... چون از دیدار قبلیمون چندان خاطره خوبی نداشت...

بعد از حدودا پنج شش دقیقه ای که گذشت، گفتم: من یه کم عجله دارم... باید برگردم به آژانس... پس صحبتم با مژگان خانم میذارم واسه بعد... شما زحمتتون نیست که این صبحونه را بهشون بدید؟

حمام، گوشه همون اتاق بود... کمالی نگاهی به طرف حمام کرد و با خونسردی گفت: فکر کنم داره لباس میپوشه... اومدش دیگه... من زحمت کم میکنم تا شما راحت با هم صحبت کنید... اجازه میفرمایید؟!

گفتم: بزرگوارید... خیلی خوشحال شدم از دیدنتون...

گفت: خواهش میکنم... منم همینطور... خدانگهدار...

اجازه بدید اقرار کنم که اصلا نمیتونم بد و بیراه بگم به اون جوونایی که با دیدن این خانم مسنّ اما مرتب و آراسته و بسیار با کلاس... مخصوصا با حرفهای جذابی که میزد و روابط عمومی فوق العاده ای که داشت... بهش وابسته روحی و عاطفی شدند و هر هفته، به خونه این خانم رفت و آمد میکردند و پر و خالی میشد...

از انصاف نباید گذشت... کمالی بسیار به کارش وارد بود... معلوم بود که فیلم بازی نمیکنه... مشخص بود که این قیافه و چهره جذاب و آرام و تیپ و روابط عمومیش، مال خودش هست و در رفتارش نهادینه شده... فقط کسی میتونه اینجوری عاشق کشته و مرده پیدا کنه و جوونهای بیست سی سال کوچیکتر از خودش را جذب کنه که اهل فیلم و ریا نباشه... بگذریم...

مژگان از حمام اومد بیرون... وقتی داشت میومد بیرون، پشت بهش کردم و رو به طرف دیوار ایستادم تا اگر روسری و حجاب نداره، خودش را بپوشونه...

مژگان هم تا منو دید... معلوم بود که خیلی جا خورده... یهو گفت: شما ... بازم اینجایید! ... چی میخواید؟ خانم کمالی کجاست؟!
گفتم: سلام مژگان خانم... اجازه هست به طرف شما برگردم؟

مژگان که منظورم را فهمیده بود... گفت: اجازه بدید... وقتی به طرفش برگشتم دیدم که روسری پوشیده... حالش از دفعه قبل خیلی خیلی بهتره... آثار پرخاشگری هم نداره... اما آرامشش تا این حد، یه کم غیر طبیعی به نظر میرسید...



#تب_مژگان 16

شروع کردیم با هم حرف زدن... گفتم: مژگان خانم چرا شما اینجا هستید؟ علتش چیه؟

گفت: از نظر عصبی بهم ریختم... بعضی وقتها سر درد میگیرم... بعضی از وقتها هم دچار حمله میشم...

گفتم: منظورت همون تب و لرزش و... این حرفهاست؟

گفت: آره

گفتم: خدا رحمت کنه مادرتون...

گفت: شما از کجا اومدین سراغ من؟ شما کی هستین؟

گفتم: اسمم محمده... از همون جایی اومدم که واسشون 800 صفحه گزارش نوشتی... مهم تر اینه که چند هقته است به خاطر تو از خواب و خوراک افتادم... لطفا اینو باور کن... از خواب و خوراک...

سرش را انداخت پایین و آهی کشید وگفت: قبلا فقط مامانمون واسه ما از خواب و خوراک میفتاد... مادر، نخ تسبیح خونه است... مخصوصا برای خانواده هایی مثل ما که بابامون اینقدر گرفتاره که ما را یادش رفته... فقط برای خواب و خوراک خونگی میومد خونه... راستی میشه یه سوال مهم ازتون بپرسم؟

همینطور که داشتم سفره کوچیک یکبار مصرف را پهن میکردم و آماده صبحونه میشدیم گفتم: چرا که نه...

گفت: من نگران داداشم هستم... همچنین نگران بابام... بابام اومد و منو اینجا گذاشت و رفت... نمیدونم کجا هستند! ازشون خیلی وقته که خبر ندارم... شما ازشون اطلاع دارید؟

گفتم: نه... اما برای همین اینجام که کمکت کنم... اول تو باید به من کمک کنی تا بتونم سر نخ هایی را داشته باشم...

گفت: اما ... اما من اصلا آرامش ندارم... اگر همین خانم کمالی هم نمیومد و باهم گپ نمیزدیم که دیگه هیچی...

گفتم: بسم الله... مادرم از قدیم همیشه بهم میگفت که: موقع دو تا کار، دیگه به هیچ کاری فکر نکنین: یکی موقع نماز خوندن... یکی هم موقع غذا خوردن... بسم الله... بفرما...

شروع به غذا خوردن کردیم... حواسم به حرکات و حالاتش بود... باید جریان پرونده و کمالی و منسوبین به این پرونده را سریعا از یه جای خاص دنبال میکردم... باید پرونده را از این حالتی که مدام رودست بخوریم در میاوردم... از دو حال خارج نبود: یا باید وحشی میشدم و از روش غافلگیری خشن استفاده میکردم... مثل یکی دو تا چشمه ای که در جریان حیفا در بیروت انجام داده بودم... البته فکر کنم اون تیکه ها هیچوقت قابل انتشار نباشه ... حالا هر چی... گذشت... اما ... اما دلم براش سوخت... بیشتر از اینها باهاش کار داشتم... پس فقط یه راه مونده بود........

غذا پرید توی گلوم... شروع به سرفه های بلند و وحشتناک کردم... دستم را گرفته بودم راه گلوم... مژگان هول شد... چشماش داشت چهارتا میشد... دید من دارم میمیرم... پرید و اومد دو تا محکم زد پشت کمرم... خیلی بهم نزدیک شده بود... مدام بهم میگفت: چی شد؟ ... چی شد؟ میتونید نفس بکشید؟ آقا تو را خدا یه کاری کن... خوبی؟

اشاره کردم که بره هر چه زودتر واسم یه لیوان آب بیاره... با سرعت به طرف در دوید و صدای دویدن توی سالنش و دور شدن از در اتاق را داشتم میشنیدم...

منم زود دست به کار شدم... فقط چیزی کمتر از 20 ثانیه وقت داشتم... باید چیزایی که میخواستم را برمیداشتم... زود به حمام رفتم... رفتم سراغ درپوش فاضلاب حمام(آبشی حمام) ... هر چی مو بود برداشتم و گذاشتم توی توی پلاستیک نمون گیری که با خودم آورده بودم... رفتم سراغ سطل آشغال و دنبال ناخن گشتم... بالاخره چندتا پیدا کردم و برداشتم...

صدای دویدن از فاصله هفت هشت متری اتاق شنیدم... مژگان داشت با سرعت میومد به طرف اتاق... فقط تنها کاری کردم دنبال گوشیش گشتم... پیداش کردم... زیر بالشتش بود... پشتش نوشته بود Duos ... فهمیدم که دو تا سیم کارت داره... رمز داشت... اما خدا بیامرزه اساتید دوره رمزنگار... سریعا بازش کردم و شروع کردم باهاش تماس گرفتن... که مژگان اومد توی اتاق... فورا گوشیش را گذاشتم توی لباسم... فقط دعا میکردم زنگ نخوره و یا روی ویبره باشه...

تمام کارهای بالا را در کمتر از 17 ثانیه انجام دادم... فقط مونده بود شماره های گوشی مژگان... واسم آب آورد... خوردم... نفس عمیق کشیدم... گفتم خدا خیرت بده دختر... ببخشید من یه آب به صورتم بزنم... رفتم سراغ حمام که ابتدای ورودی آن، شیر آب بود... ظرف 10 ثانیه از دو تا خط گوشی مژگان به خط خودم تک زنگ زدم تا شماره اش را داشته باشم... بعدش هم سریعا شماره خودم را از صفحه گزارشات گوشیش پاک کردم...



#تب_مژگان 17

شاید بنظر بعضی ها انجام این کارها در کمتر از 20 ثانیه اغراق آمیز باشه... اما فقط غیر ممکنه که امکان نداره... بالاخره با تمرین و سپری کردن دوره های مختلف، میشه این سرعت عمل ها را کسب کرد... مخصوصا اگر پای جون و امنیت و پروژه خاص و... وسط باشه... به شانس معتقد نیستم چون منطقی هم نیست و هیچ چیزی الکی و کشکی در عالم رخ نمیده اما خیلی خدا لطف کرد که از آب در حمام استفاده نکرد و برام از حمام آب نیاورد وگرنه کارها به این خوبی پیش نمیرفت...

وقتی اومدم بیرون، مژگان پشتش به طرف من بود... یه لحظه سریعا گوشیش را گذاشتم زیر بالشتش و اومدم رو به روش نشستم...
گفت: بهترید؟

گفتم: آره... اصلا نفهمیدم چی شد... ببخشید اگر نگرانتون کردم...

حرف خاص دیگری نداشتم... به اندازه کافی هم استرس خرج کرده بودم... حدودا نیم ساعت دیگه هم موندم و از نگرانیش درباره برادرش و پدرش شنیدم... باهاش خداحافظی کردم و اومدم بیرون...

تا اومدم اداره، عمار مثل برق گرفته ها از جاش پاشد و گفت: سلام محمد جان! چه خبر؟ چطوری با شرمندگی های من؟1

گفتم: سلام! وقت این حرف ها و تعارفات را نداریم... زود بیا اتاقم که کلی کار داریم...

نشستیم... گفتم: سه تا مسئله را حتما تا امروز عصر پیگیری کن و جوابش را بهم بده... تاکید میکنم... تا عصر بهم خبر بده...

اول اینکه: یه نامه برای بنیاد شهید بنویس و بهشون درباره کمالی اطلاع بده... فقط بهشون بگو مادر شهید نیست و داره سواستفاده میکنه و این حرفها... باید از طرف خود بنیاد شهید پیگیری بشه و حتی اگر قراره کمالی را دادگاهی کنند، این وظیفه اولیه ما نیست... بذار خود بنیاد این کار را انجام بده... بگو همین امروز باهاش حرف بزنند... نتیجه مذاکراتشون با کمالی هم برام به صورت کامل بیار... هرچند میتونم حدس بزنم که کمالی چی میگه و چطوری دهنشون را میبنده...

دوم اینکه: اینو بگیر و به بچه های آزمایشگاه بده و تاکید کن که تا عصر اعلام نظر کنند... بگو DNA و خصوصیات بدنی و انواع و اقسام چیزایی که بتونن ازش دربیارن، طبق فرم خام اولیه FFD تکمیل و ارسال کنند... بهشون بگو من پشت این پرونده ام... شفیعی میدونه معمولا دنبال چه چیزهایی از لابه لای مو و ناخن مردم هستم... یادت نره ها... بگو تا عصر...

سوم اینکه: دل و جیگر این دو تا شماره را دربیار... پرینت کامل از تمام پیامک ها و تماس های ورودی و خروجی شش ماهه اخیرش را تا عصر میخوام... استعلام از مخابرات درباره معرفی صاحب یا صاحبان قبلی این دو تا خط و اینکه از چه تاریخی فعال شده و خلاصه همه چیز... حتی میزان حجم بسته های اینترنتی که استفاده کرده و ادلیست فضاهای مجازی و آدرس هایی که با خطوط اینترنت این دو تا خط استفاده کرده... بازم تاکید میکنم: همه چیزش را واسم تا عصر در بیار...

ببین! الان ساعت 10و ربع صبح هست... تا 3وربع عصر... ینی پنج ساعت فرصت داری... یه یاعلی بگو و برو دنبال چیزایی که خواستم... ضمنا امروز نهار نمیخوام... اصلا کسی وارد اتاقم نشه... یه نامه هم بنویس که بتونم گوشیم را برای یک ساعت بیارم داخل... پاشو یاعلی... پاشو ماشالله...

عمار رفت دنبال کارایی که بهش گفته بودم... برای کارهایی که بهش سپرده بودم، حدودا هفت تیم باید اکتیو میشد تا بتونه جواب استعلامات را تا مدت 5 ساعت آینده اش به نحو قابل قبولی ارائه بده...

پاشدم و رفتم سراغ کیفم... چفیه مشکیم را آوردم بیرون... یادگار شهید پازوکی بود وقتی که برای سه روز، در مناطق عملیاتی برای تفحص شهدا پیشش بودم... خیلی وقت نیست شهید شده... از بچه های تفحص بود که در حال تفحص شهدا شهید شد... وقتی اون را میندازم روی سرم و کفش و جورابم را بیرون میارم و بدون زیرانداز میشینم روی زمین کف اتاقم... احساس میکنم یه کمی مثل پازوکی میشم... هرچند اون کجا و من غرق در ظلمت کجا؟!

اول دو رکعت نماز عرض حاجت به حضرت زهرا سلام الله علیها خوندم... دقیقا همون کاری که پازوکی اول هر عملیات تفحص انجام میداد... بعدش سلام به ارباب بی کفن... السلام علیک یا اباعبدالله... بعدش روی همون خاک و خل های کف اتاقم به سجده افتادم و 70 بار ذکر یونسیه را گفتم: «لا إِلهَ إِلَّا أَنْتَ سُبْحانَکَ إِنِّی کُنْتُ مِنَ الظَّالِمِین‏... فَاسْتَجَبْنا لَهُ وَ نَجَّیْناهُ مِنَ الْغَمِّ وَ کَذلِکَ نُنْجِی الْمُؤْمِنِین‏» اینو آیت الله بهجت بهمون گفته بود که وقتی به عجز افتادید به سجده برید و این ذکر را بگید...



#تب_مژگان 18

وقتی از سجده پاشدم، دیدم گوشیم روی میزم هست... متوجه حضور عمار نشده بودم... گوشی را گذاشته بود روی میزم و رفته بود بیرون...

همون جوری که رو به قبله بودم... گوشیم را کاملا چک کردم... شماره هایی که میخواستم را یه گوشه نوشتم تا بتونم سریعا باهاشون صحبت کنم... یه قلم و کاغذ هم برداشتم و دوباره پروژه را مرور کردم... اما اینبار با دید کاملا امنیتی... با دید جنایی و انحراف ستیزی نه... با دید اینکه قراره چی به سرم بیاد و با چه چیزهایی مواجه بشم...

اولین نکته ای که نظرم را جلب کرد... این بود که در این پرونده عریض و طویل... هیچ چیزی درباره چند روز اولی که مژگان گم شده بود نیست!! ... ینی چی؟ ... چرا چیزی ننوشته؟! ... اینی که حتی از روابط جنسیش به این واضحی نوشته... اون چند روز کجا بوده؟!! ... دومیش چرا ما تنها سر نخمون مژگان و کمالی هستند؟! ... خدای من... نقش اول تمام این انحرافات را فقط باید خودم پیداش کنم و ازش بازجویی کنم... نباید بندازم توی دهن ها... نقش اول تمام این انحرافات، طبق چیزی که اینجا نوشته، کسی نیست جز: نفیسه!!
پس تا عصر باید متمرکز بشم روی دو تا چیز: یکی اینکه مژگان اون چند روز کجا بوده؟ دوم اینکه نفیسه کجاست؟!

برای اینکه بدونم مژگان اون چند روز کجا بوده، باید میرفتم سراغش و از زیر زبون خودش میکشیدم... پس صبر کردم تا دستم پر تر باشه و بتونم برای یه سره کردن خیلی از موضوعات برم سراغش...

اما اینکه نفیسه کجاست و چیکار میکنه... سریعا به سیستم اطلاعات مرکزی متصل شدم و از بچه های .............. اطلاعات نفیسه را در خواست کردم... قرار شد که ظرف نیم ساعت دیگه بفرستند روی مونیتورم...

بخشی از اطلاعاتی که از نفیسه به دست آوردم این بود: نفیسه صدر... فرزند محمود... متولد 1370... صادره از شیراز... دانشجوی رشته معماری... دارای پرونده اغفال در جریان فتنه 88 ... دو بار دستگیر شده... برای بار دوم که در حیاط خلوت 11بازداشت بوده، خود زنی کرده و به مدت 22 روز در بیمارستان بستری شد... پس از سه ماه حبس و 22 روز بستری بودن در بیمارستان آزاد و به زندگی معمولی خود ادامه داد... نامبرده هیچ کدام از فرم های اقرار و توبه را نه تنها پر نکرده بلکه اقدام به پاره کردن آن فرم ها نموده و دو سه بار هم جلسه بازجویی را به هم زد... با یکی از ماموران زن اداره درگیر شد که در نتیجه آن درگیری، پس از ایجاد جراحت در صورت مامور زن، نهایتا منجر به شکسته شدن استخوان دست و یکی از داندان های خود نفیسه گردید...

خلاصه بگم... دختر شر و شوری که حسابی کله اش بوی قرمه سبزی میداد و باید کنترل میشد... باید پیداش میکردیم... بچه ها گفتند که دستگیر نشده و اطلاع چندانی هم ازش ندارند... یکی از بچه ها به نام سید محسن را مامور کردم که فورا به تمام عیون پیام بده و درباره وضعیت نفیسه پرس و جو کنه!

سید محسن این پیام را فرستاد:

🔷 سلام

 طبق اطلاعات واصله از عیون، حدودا دو ماه هست که نفیسه صدر به خانه مراجعه نداشته و هیچ کدام از فامیل هایشان هم با او در ارتباط نیستند و اطلاعی از وضعیت او ندارند... حتی به شش نفر (!!) دوست پسرش هم جدیدا پیامی نداده و با آنها دیدار نکرده است. و من الله توفیق.

آقا صالح را هم مامور کردم تا همزمان از پزشکی قانونی و سردخانه ها استعلام کند... صالح برام نوشت:

🔷 سلام

هیچ سردخانه ای جواب مثبت نداده و پزشکی قانونی وجود چنین جنازه ای را تایید نکرده است. مرگ او بعید بنظر میرسد چرا که و من الله توفیق است.

خب... من با دو تا «و من الله توفیق» مواجهم... این ینی اعلام نظر قطعی و کارشناسی ماموران تحقیق... پس باید دنبال یه آدم زنده بگردم نه یه روح و جنازه... آدم زنده ای که به هیچ جا که باهاشون رابطه داشته سر نزده ... خطش هم دو سه ماهه که خاموشه... این مفقودیت چه معنی میتونست داشته باشه؟!

 برای منی که حداقل روی ده تا پرونده مثل حیفا کار کرده بودم، فقط یه معنی میتونست داشته باشه... اینکه: شبکه ای کاملا دقیق و مخفی، این موجود را دارن مخفی میکنند برای روز مبادا... نفیسه زنده است و داره یه جایی توی همین شهر زندگی میکنه... زندگی که چه عرض کنم... در اصل، داره خودش را از ما مخفی میکنه...

خودم را جای اون شبکه گذاشتم... ببینم کجا میتونم نفیسه را قایم کنم که هم به این راحتی لو نره و هم جوری به معرکه نزدیک باشه که بتونم درست و به موقع ازش استفاده کنم... فقط یه جا به ذهنم رسید... اگر من مامور اون شبکه مجهول بودم، فقط یک جا بود که میشد نفیسه را در آن جا مخفی کرد تا بتوان مثل تیر در ترکش از او به موقع استفاده کرد... و آن هم خونه خانم کمالی بود...



#تب_مژگان 19

اما این فقط یک حدس بود... اگر مامور و مامور کشی راه مینداختیم و کوچه کمالی را شلوغ میکردیم، ممکن بود که دیگه روی خونه کمالی حساب نکنند... نیاز به یکی داشتم که باهاش حرف بزنم و تاییدم کنه...

زنگ زدم برای دکتر الهی... گفتم بیا صفحه دومم... وقتی روی مونیتور حاضر شد، بعد از سلام و احوالپرسی ها گفتم: دکتر در وضعیت مرصاد گیر کردیم... نمیشه شلوغ بازار راه انداخت... پیشنهادت چیه دکتر؟

دکتر خیلی مصمم گفت: همون چیزی را میگم که دوست داری بشنوی... کار خودته... برو سراغش... همین...

گفتم: اما همه اش احساس میکنم یه جیزی کمه... یه چیزی یا یه کسی منتظر رودست زدن ماست... تا حالا شده احساس کنی کسی منتظرته؟ اما این حالت انتظارش اصلا به نفعت نیست؟

دکتر گفت: چی بگم والا... این نوع از احساسات فقط مال تو نیست اما معمولا در تو قوی تر هست... یه سوال بپرسم حمل بر کنجکاوی و فضولی نمیکنی؟

متعجبانه گفتم: استغفرالله ... داشتیم دکتر؟

دکتر گفت: حالا من میپرسم اما دوس دارم بدونم! ... محمد جان! چرا سراغ بقیه سوژه هات نمیری؟ چرا زوم کردی روی مژگان؟ و حالا هم نفیسه؟

فقط به چشم الکتریکی بالا زل زدم... هیچی نگفتم... چیزای خوبی از ذهنم نمیگذشت... ینی چی؟! ... گفتم: دکتر امری نداری؟

دکتر گفت: ازت میترسم وقتی یهو بدون مقدمه خدافظی میکنی!

هیچی نگفتم... فقط گفتم: یاعلی .... و از حالت کنفرانس خارج شدم...

داشت جالب میشد... باید متد مرصاد را پیش بگیرم... ینی نظرم با نظر دکتر یکی هست... این ینی راه همینه و داریم درست میریم... اما دکتر با حیطه کاری مشخص و خط کشی شده... چرا باید از روند پرونده اطلاع داشته باشه و حتی این سوال را بپرسه؟!

حدودای ساعت 3 و نیم عصر بود... دیگه باید سر و کله عمار پیدا میشد... با gps سیارش پیجش کردم... دیدم نزدیک اداره است و یه گوشه خیابون متوقف شده... صبر کردم تا بیاد...

اومد و بعد از سلام و جواب، مخلص جلسه سه چهار ساعتمون این شد:

🔷 خلاصه گزارش آزمایشگاه:

دو سه نمونه مو و یک نمونه ناخن وجود داره که بررسی شد... اکثر موها و ناخن ها از آن کسی با این مشخصات و ویژگی های اصلی و فرعی است که نتیجه گیری کلی از آن به واحد ارزیاب سپرده میشود. مهم ترین آن ویژگی ها عبارت است از:

موها و ناخن ها بیان کننده بدنی طبیعی و بدون بیماری خاص یا مادرزاد می باشند... علامتی از پیری زود رس و عدم قوام مشکوک وجود ندارد... دارای استخوان بندی پهن اما هیکلی لاغر اندام... فعالیت های هورمونی متعادل اما ضعیف... احتمالا دارای ایام قاعدگی غیر مرتب... ترشحات منفعل... مترشحات فعال... استرس و هیجان بالا اما توان فکری متوسط... قادر به انجام اعمال ریاضی و هضم معادلات فکری... ریزش متوسط و رو به افزایش اما نه نگران کننده... قوای جنسی در شدیدترین وضعیت خود... کلسیم بدن در حد نسبتا نرمال... دارای ضعف جسمی روزانه...

رو کردم به عمار و گفتم: عجب! بسیار خوب! خب گزارش مخابرات؟

🔷 خلاصه گزارش مخابرات هم از این قرار بود:

دو خط گوشی... اولی که دائم هست متعلق به شخصی به نام روزبه ... و دومی هم که اعتباری است به نام نفیسه صدر!! ... پرینت تمام پیامک ها و تماس ها به این شرح است...

حدودا 20 صفحه پیامک نشونم داد و حدودا 4 صفحه هم پرینت مکالمات... تمام پیامک ها به خط دوم تعلق داشت که بین مژگان و یکی از خط های نفیسه رد و بدل شده بود... معلوم بود که سر ساعت مشخصی، که معمولا نیمه شب ها بود، نفیسه گوشیش را روشن میکنه و حدودا 10 تا پیامک با مژگان رد و بدل میکنند... به خاطر همین ردیابی نفیسه به این راحتی امکان پذیر نبود...

پیام ها هم به صورت مبهم و رمز گونه بود... مثلا از یک سری خطوط و اعداد تشکیل میشد... مثلا نفیسه پیام داده بود و نوشته بود: «یک یا دو؟» ... مژگان هم جوابش داده بود: «استیکر تعجب فعاله!!»



#تب_مژگان 20

همه صفحات پرینت شده از پیامک ها به صورت رمزآلود بود و نمیشد چیز خاصی ازش درآورد... خب این شیوه از ارسال و دریافت پیامک، شاخک های منو خیلی به خودش حساس میکرد... نه تنها من... بالاخره هر کسی که روی این پیامک ها زوم کنه و دنبال چیزای مشخصی باشه را حساس میکنه...

لا حول و ولا قوه الا بالله از صفحات مجازیش... چه خبره بابا؟! ... اولا اینکه صفحات مجازیش از طریق بسته اینترنت خط دوم فعال بود... فقط هم تلگرام داشت... در تلگرام هم فقط با دو سه نفر حرفهای معمولی و دخترانه رد و بدل شده بود... اما یه عالمه کانال های گمراه کننده عضو بود... از کانال ملی گراها و منافقین گرفته تا کانال های ضد شیعی و ضد اسلامی... از همون کانال ها که اولش بنا به حس کنجکاوی واردش میشن و بعدش بهانه اش را سر این میزنند که میخوان به شبهاتش جواب بدهند و بعدش سر از شک کردن در همه چیز سر در میاره و....

حدودا نیم ساعت فقط کانال ها را آنالیز کردم... آنالیز کانال ها در کنار مطالبی گذاشتم که در طول اون مدت از ظاهر پرونده و انحرافات فکری و اعتقادی حدس زده بودم... فقط همینو بگم که متاسفانه خیلی مخملی و آبدیت شده، مژگان در حال «استحاله فکری و اعتقادی» بود... استحاله که چه عرض کنم... در حال «نابودی عقاید» و تبدیل شدن به یک «عنصر خطرناکِ مطلوب برای یک سازمان خاص نامشخص و نامعلوم»... ینی همین بلایی که الان داره سر خیلی از جوون ها و نوجوون های دیگه در میاد... و خودشون هم نمیدونن که دارن عوض و عوضی میشن... حال یا به اسم روشنفکری یا به اسم هر چیز دیگر... فقط یه کلمه بگم که: با کمال تاسف، نتایج قبلی و حدسیاتم تقویت شد... چون نه تازه کارم و نه توهم توطئه الکی دارم... کاملا دیگه میشد حدس زد که روبروی چه کله گنده هایی باید شطرنج بازی کنم...

سرم سوت کشید... دوس داشتم برگردم به فلوجه... برگردم به الرمادی... برگردم به بیروت و دمشق... اما اینجا نباشم که ببینم برای شکار کردن بچه های بدبخت و طفل بی مادر مردم دارن چجوری برنامه ریزی میکنند... اما خب این حس هم اشتباه بود و باید جلوش را میگرفتم... چون اگر قرار باشه همینجوری میدون را خالی کنیم، اوضاع بدتر میشه... ضمن اینکه بچه های عراق و سوریه و لبنان و... فقط جانشون در خطره اما بچه های ما دارن تبدیل به یه آدمای دیگری میشن که بارها خطرناکتر و مظلوم تر از جنازه بچه های طفل معصوم عراقی و سوری هستند...

از اینا هم که بگذریم... از یه چیز دیگه نمیشد گذشت... از اینکه در تحقیقات بعدی بچه های تیم جنگال (تیم جنگ الکترونیک) ثابت شد که آیدی و آدرس بعضی از ادمین های اون کانال ها و گروپ ها سر از خونه چه آدمایی درمیاره! ... آدمایی که اینقدر دمشون کلفت بود که حتی نمیشد بهشون فکر کرد... مثلا آقازاده یکیشون در کانالی فعال بود و مرتب، مطلب به روز میکرد که خط اصلی جریان اون کانال، مستقیما از «سازمان مطالعات شیعه شناسی» مستقر در تل آویو اسرائیل تغذیه مادی و معنوی میشد!!! امیدوار بودم که اون پسره ندونه داره واسه چه کسانی قلیون چاق میکنه وگرنه ...

خب این مختصری از وضعیت گوشی و دنیای مجازی مژگان خانم پرونده ما... اما... اینا به کنار... وقتی بیشتر احساس بدبختی کردم که گزارش بنیاد شهید از استنطاق کمالی را خوندم... الان که دارم این ها را تایپ میکنم، دستام را مثل چنگال دارم به هم فشار میدم... از بس حرص خوردم وقتی گزارش استنطاق کمالی را خوندم...

🔵 بچه های بنیاد نوشته بودند:

وقتی اولش هماهنگ کردیم و زنگ زدیم و به منزل خانم کمالی رفتیم... با آغوش باز از ما استقبال کرد... رفتیم نشستیم و حدودا دو ساعت و نیم باهاش حرف زدیم...

تا خودمون را از بنیاد معرفی کردیم،  با لبخندی معنادار گفت: «این روزها عنایت بنیاد به من زیاد شده... اتفاقا چند روز پیش هم یه آقا و دو تا خانوم اومده بودند و خودشون را از بنیاد معرفی کردند... بنظرم دیگه دارین خیلی لطف میکنین... اگر به دیگر جاها برسین بهتره... چون ممکنه خانواده شهدای عزیزمون مشکلاتی داشته باشن که حل اون مشکلات، فقط از دست شما برمیاد...»




#تب_مژگان 21

ما که داشتیم شاخ درمیاوردیم و یاد بچه های شما افتاده بودیم... مجبور شدیم فورا موضوع را عوض کنیم و بیاریمش توی باغ و بهش جریان را بگیم... گفتیم که ما میدونیم که شما مادر شهید نیستید و اصلا پسرتون شهید نشده... چرا شما این همه مدت همه را فریب دادید و از اسم شهدا و مادر شهید بودن سواستفاده کردید؟!

اصلا مثل اینکه منتظر چنین روزی بود... چون نه هول شد و نه به پت پت افتاد... نفس عمیقی کشید و گفت: «ببین پسرم! با اینکه فکر نکنم تازه کار باشی، اما نمیدونم چرا ناشیانه سوال میپرسی!! اگر شما درباره فریب و سواستفاده، مدرک قابل توجهی داشتید، نه شما الان اینجا بودید و نه من الان توی خونه خودم نشسته بودم... حداقلش این بود که در میزدند و احضاریه دادگاه میومد... پس خیلی مواظب کلماتی که در زندگی و کارات به کار میبری باش تا توی زندگیت ضرر نکنی و دل مردم را نشکونی!!»

گفتم: قصد جسارت نداشتم اما ... بذارید اینجوری بپرسم: شما مدت قابل توجهی هست که به این محل اومدید و فکر کنم حدودا 15 سال هست که دارین اینجا زندگی میکنید... شاید هم بیشتر... همه شما را به عنوان مادر شهید میشناسند... علتش چیه؟ با اینکه شما پسر شهیدی نداشتید!

باز هم با همون اعتماد به نفس همیشگیش گفت: نمیدونم چرا به من میگن مادر شهید! شما حتی یک نفر هم پیدا نمیکنید که گفته باشه کمالی از پسر شهیدش دم زد و حرفی زد و خاطره ای تعریف کرد! برید از بقیه بپرسید که چرا صرفا با دیدن یه قاب عکس بالای صندلی من، یه پسر شهید به من چسبوندند و خودمم شدم مادر شهید!

گفتم: ینی خودتون بی تقصیر هستید؟! مگه میشه؟ چرا درباره بقیه نمیگن فلانی پدر یا مادر شهید هست؟! لابد خودتون هم اشاره و یا حرف و یا تاییدی در این زمینه داشته اید!

نفس عمیقی کشید و گفت: با لابد و شاید و ممکنه که نمیشه گناه نکرده را پای کسی نوشت! ببینید! بذارید اینطوری بگم: من احساس مادری میکنم به همه جوون هایی که میبینم و تعریفشون هم میشنوم... خودم از نعمت فرزندار شدن محرومم... نمیدونم چرا خدا نخواست... اما نخواست دیگه... کاریش هم نمیشد کرد... از اون روز که فهمیدم مادر نمیشم، شدم مادر و مامن همه بچه هایی که از داشتن یه مادر خوب محروم اند... پیشم میومدند و باهام حرف میزدند و دردل میکردند... شما جای من! بهشون میگی نیان؟! میگی برن پیش یکی دیگه؟! میتونی قول بدی و مطمئن باشی که پیش یه آدم گمراه و شیاد نمیرن؟!

اشاره کردم به قاب عکس شهیدی که بالای سرش بود و گفتم: این قاب عکس، چی میگه اینجا؟! کلمه بیت الشهدا که در محل پیچیده چیه پس؟!

لبخندی که نمیدونم از سر چی بود، زد و گفت: آدمای زیادی عکس شهدا مخصوصا باکری و همت و ردانی پور و خرازی و صیاد و شهدای گمنام تر و... در خونشون و اتاق پذیراییشون میزنند! آیا اونا با اون شهدا نسبت فامیلی و قوم و خویشی دارن؟ آیا رفتید خونشون و بهشون بگین که ممکنه مردم به اشتباه بیفتن و فکر کنن که شما اقوامشون هستین! ... منم یکی از همونا... وقتی خودم هیچ وقت چنین ادعایی نداشتم، آیا درسته که پیش شما جوابگو باشم و مثل متهم ردیف اول ازم استنطاق کنید؟!

پرسیدم: پس درباره ماجرای بیت الشهدا چی میگین؟! چرا توی محل به این خونه میگن بیت الشهدا؟!

بازم لبخند زد... عصبی تر میشدم وقتی لبخندش میدیدم... و گفت: نمیدونم! برید از کسانی که میگن بپرسید! چرا اومدین سراغ من؟! ضمن اینکه، وقتی ملت میاد در خونشون هیئت میگیرن و اسم هیئتشون هم میذارن مثلا بیت الحسین و بیت العباس و بیت الرقیه و بیت الزهرا و... شما کجایید؟! چرا یکی نمیره بهشون بگه آخه مگه اینجا خونه حسین و عباس و رقیه و ... است که اینجوری نوشتین؟! ... اینجا هم مثل بقیه جاها... من یه مراسم عمومی دارم در ماه های محرم که در خونمون مینویسن «بیت الشهدا»... حالا که چی؟! حالا بیایید منو دستگیر کنین که سالی ده روز جوونها اینجا مراسم میگیرن و اسمش را میذارن بیت الشهدا!!!

هر چی میگفتیم، جوابش را در آستین داشت... آخر سر هم دراومده میگه: لطفا اگر سوالی هست خیلی راحت بپرسید... خودمم دوس دارم روشنگری بشه... بگید این عکس را بردار، برمیدارم... بگید ننویس بیت الشهدا، میگم ننویسن... بگید هرکاری که دوس دارین... اما ... آیا من رفتم دنبال خانم جنابعالی که بیا تا برای کنکور بچه ات دعا کنم؟! من با رییس سنجش لابی کردم تا بچه ات در کنکوری که نخونده بوده موفق باشه؟! من گفتم بیایید نذر جلسات خونه من کنین تا حاجت روا بشین؟! من گفتم برای جلسات هفتگیم، صد تا چلو ماهی با تمام مخلفات بیارید؟! اصلا من گفتم پاشید بیایید خونمون؟! حالا اینها به کنار... اصلا مگه مادر شهید، ته آرایش میکنه که زن های خودتون میان اینجا و از پوست لطیف و جنس سورمه و مداد ابروم سوال میکنند؟! ...



#تب_مژگان 22

یکی از بچه ها گفت: خب از این جهت که مردم ما مردم ساده ای هستند، درست! اما دلیل نمیشه که خود شما هم چیزی نگین و تحویلشون بگیرین!

کمی با جدیت و اخم در هم کشیده گفت: واقعا که! اولا لطفا آقا به مردم توهین نکنین! چرا فورا همه تا پای مردم وسط میاد، به مردم توهین میکنند؟!

دوما وقتی بهم میگه التماس دعا تحویلش نگیرم و بزنم دم گوشش که چرا بهم گفتی التماس دعا؟!

 سوما وقتی از شما مردها ناامید میشن و اونها را به هیچ هم حسابشون نمیکنید، میان خونه من و باهام دردل میکنند، بگم اگر اومدید قلم پاتون را خورد میکنم؟! این رسم همسایگی و مردم داری هست؟!

 چهارما حالا دعا کردم و گرفت! به خدا بگم چرا برآورده کردی؟! حالا شاکی بشم و برم کافر بشم که چرا خدا حاجت مردم را با دعای من گنهکار برآورده کرد؟!

پنجما اصلا چرا باید من به جای همه جواب بدم؟! چرا سوالاتی که باید از بقیه بپرسین از من میپرسین؟! عجب گرفتاری شدما! ضمن اینکه لابد تا الان اداره اطلاعات ده بار به خونه و مجلس من اومده و بالاخره رصد کرده! خب خیلی هم خوب... وظیفشون را دارن انجام میدن... من هم حرفی ندارم... خدا هم خیرشون بده... اما بنظرتون اگر مشکلی بود و حتی مجالسم مورد تایید نبود، برای من تمدید مجوز میکردند؟! منی که تا مجوز نگرفتم، زیر بار جلسات شلوغ حدودا با 500 نفر زن و دختر مردم نرفتم!

هرچی گفتیم، ده تا گذاشت روش و تحویلمون داد... بازم تکرار میکنم: انگار منتظر چنین لحظه ای بود و این حرفها توی گلوش گیر کرده بود... آخرش هم لحنش عوض شد و حرفایی زد که کاری جز توجه و گوش دادن و سر تکون دادن، از دستمون بر نمیومد! گفت:

کاش برای کار ریشه ای اومده بودید و با هم مشورت میکردیم! اونوقت بود که بهتون میگفتم: جلساتی مثل جلسات منزل من و قاب عکس بالای سر من و پرچم بیت الشهدای دهه محرم در خونه من و... نه تنها هیچ مشکلی برای کسی نداره بلکه خیلی هم لازمه! میشه بگید بقیه دارن چیکار میکنند و چه تخم دو زرده ای برای مردم گذاشتن؟ منظورم همونایی هست که رسما از مردم پول میگیرن و تبلیغات مراسمات کم کیفیتشون میکنن و چشم فلک را کور کردن و...!

اگر راست میگین، برین جلوی کسانی بگیرین که میندازن توی دهن مردم که فلان شهید، زن و شوهر تحویل مردم میده و گره از بختشون باز میکنه!! برید عصرهای پنجشنبه جلوی دخترها و پسرهایی بگیرین که چسبیدن به قبر فلان شهید و ولش هم نمیکنن بلکه همون جا یکی پیدا بشه و التماس دعا!! برید بزنید توی دهن کسانی که به بچه های شهدا سر کلاس جلوی همه میگن بچه سهمیه ای و دل بچه های شهدا را خون میکنن!!

اصلا اینا به کنار! میخوای بهتون بگم چندتا از زن و بچه و خانواده شهدای معروف و مطرح، ساز مخالف با شما و حکومت میزنند؟! برید جلوی اونا بگیرین اگه راست میگین!! اصلا تا حالا شده از خودتون بپرسین چرا دختر شهید........ و زن شهید......... و پسر شهید....... را نمیتونین درکنگره بزرگداشت پدرانشون دعوتشون کنین؟! چون جلف شده اند و نمیتونن جلوی رفتارهای نامتعارفشون بگیرن؟! کی باید حواسش به اونها میبوده اما نبوده؟!

شما! اره خود شما! چرا واسه اونها برنامه ای نداشتین و یا اگر برنامه ای داشتین، چرا پس صد در صد جواب عکس داده؟! چرا وقتی پسر و دخترشون را در بعضی اجتماعات دستگیر میکنند، باور نمیکنند که این پسر و دختر فلان شهید بزرگوار هستند؟! خب معلومه... چون شما فکر کردین، صرفا فرزند یا همسر فلان شهید بودن، ینی همه ی معنویت... همه ی اعتقاد... همه ی اخلاص... ینی هیچوقت گمراه یا تنها نشه و همیشه با قاب عکس باباش و خاطرات این و اون زندگی کنه!

اما غافل از اینکه این قاب عکس و اون خاطرات، نه برای اینها جای بابا را پر میکنه و نه پاسخگوی دل تنهای همسر شهید میشه! میشه بگین شما اون موقع کجایید و دارین فرم و گزارش جلسات یادواره شهدای کجا را واسه مقامات بالادستیتون پر میکنید و مینویسید؟!
من خونه و وقت و زندگیم را وقف کسانی کردم که همه فکر میکنند همه چیزشون رو به راهه اما اینطور نیست و هزار تا بدبختی دارن! من نه جلساتم را تعطیل میکنم و نه درب خونه ام را روی کسی میبندم! اگر دوس دارین این قاب عکس را بردارین با خودتون ببرین! اما با بردن این قاب عکس و پرونده سازی برای کسی که سند و مدرکی از ادعای خودش ندارین فایده ای براتون نداره! راستی بفرمایید چایی... چاییتون سرد شد!!



#تب_مژگان 23

گزارشاتی که عمار آورده بود را خوندم... گزارش آزمایشگاه... گزارش مخابرات... گزارش بنیاد شهید... نمیدونستم بخندم... گریه کنم... سینه بزنم... راه برم... بشینم... شور بگیرم... چیکار کنم؟

از یه طرف، این کلاف داشت پیچیده تر میشد... از یه طرف دیگه هم باید می افتادم دنبال نفیسه و آرمان و فرید... و حتی بابای مژگان...
گفتم بابای مژگان... هرچی توی پرونده دنبال اسم و رسم بابای مژگان گشتم نبود... غیر عادی به نظر میومد... اصلا بذارید اینجوری بگم: چندتا چیز غیر عادی داشت اذیتم میکرد:

اولیش اینکه چرا 800 صفحه؟! ... دومیش اینکه کی وقت کرده این 800 صفحه را بنویسه؟! ... سومیش اینکه چرا هیچ اسمی از بابای مژگان و آرمان نیست؟ ... چهارمیش اینکه چرا این مدت، کسی دنبال نفیسه نبوده و پیداش نکردن و مورد بازجویی قرار نگرفته؟! و چند تا چیز دیگه...

اما وقتی دقت کردم، فهمیدم که جواب همه نه، اما اکثر این سوالات را میشه از خود اداره پیدا کرد... سریعا گوشی را برداشتم که دوباره به عمار بگم بیاد پیشم... اما ... این کار را نکردم... به بخش ثبت و ضبط تماس گرفتم و به نادر گفتم: پرونده ای به شماره 222 / الف / 22 / 1392 را واسم استعلام دفتری کن بین روندش چطوری بوده؟

نادر ده دقیقه بعد زنگ زد و گفت: «اصلا چنین شماره ای ثبت نشده!!! ... اگر لازمه تا فایلش را باز کنم و بهت کد رهگیری بدم تا راحت بتونی پرش کنی!»

من که سرگیجه گرفتم با این جواب نادر، گفتم: «نه ... قربانت... اگر لازم شد چشم... بهت اطلاع میدم... یا حسین!»
خدایاااااا ... پس این چیه که روبرومه؟! این 800 صفحه و فرم های نیمه ناقص و گره های کوری که وجود داره و... با خودم گفته بودم چرا همه چیز یه جور خاصیه؟ چرا هیچکی روش کار نکرده تا من برگردم؟!

عمار ... ممکنه جواب همه این سوالات باید پیش عمار باشه... شاید هم نباشه... اما در هر حال، عمار تنها کسی هست که در جریان کامل این پرونده بوده و داره پا به پام پیش میاد...

یه قلم و کاغذ برداشتم... دوباره همه چیز را مرور کردم... حس بدی داشتم... حس میکردم دارم فقط دور خودم میچرخم و کارها جوری که میخوام پیش نمیره... یه فکری به ذهنم رسید... چاره ای نداشتم... خدایا مجبور بودم ... مجبور بودم در اون لحظه این تصمیم را بگیرم...

یه پازل سه قسمتی چیدم... دو قسمتش باید در بیمارستان روانی رقم میخورد... یه قسمتش هم توی اتاق بازجویی همین جا و به روش خودم...

کاغذی که گزارش بچه های مخابرات بود را برداشتم و افتادم دنبال سر نخ... نفیسه پیام داده بود و نوشته بود: «یک یا دو؟» ... مژگان هم جوابش داده بود: «استیکر تعجب فعاله!!» ... این پیام خیلی از شب ها به روش های مختلف اتفاق افتاده بود... ساعتش هم حدودا بین ساعت 12 تا 2 و 2ونیم نصف شب بود... این، بی معنی نبود و القای مفهوم خاصی داشت...

اون روز، مثل بچه خوب، سر ساعت 19 رفتم خونه... کلی هم خرید داشتیم که رفتم انجام دادم... خانمم که داشت تعجب میکرد گفت: خبری شده؟! جایی میخوای بری که این موقع اومدی خونه و خرید کردی و با بچه ها مهربونی و لابد دوسمون هم داری و...؟!

خودم که از خودم خندم گرفته بود: گفتم نه... چه خبری... چون امشب دو سه ساعت ممکنه نباشم... به خاطر همین گفتم یه کم زودتر بیام پیشت ...

خلاصه اون شب، به اندازه ای که جواب «تعجب» های خانم و بچه ها و «سوال» و جوابهای مختلف و «تیکه و طعنه» ها را دادم، از با هم بودن لذت نبردم... با اینکه به «آرامش» و «محبت» خونه بیشتر از اینها نیاز داشتم... مخصوصا وقتی ماموریت خاصی پیش میاد، به آرامش خونه بیشتر نیاز دارم... اما تا به زبون نیارم... بگذریم...

حدود ساعت 11 شب شد... بچه ها داشتن میخوابیدن... از خونه زدم بیرون... رفتم به طرف بیمارستان روانی... رسیدم... دیوارهاش که بلند بود... دم در هم که سه چهارتا مامور بودن ... خیابون هم که خلوت نبود... توضیحش مفصله... اما با ماشین حمل زباله ها وارد بیمارستان شدم تا کسی متوجه حضور من نشه... اونم با هزار بدبختی...

حالم داشت از بوی لباسم به هم میخورد... فکری به ذهنم رسید... لباس یکی از مریض ها را از روی بند آویز برداشتم و زود پوشیدم... وقتی توی آیینه نگاه کردم، دیدم خیلی هم بهم میاد !! ... پوشیدن لباس مریض، هم سبب میشد که بتونم راحت راه برم و هرجا خواستم قدم بزنم و هم کسی بهم گیر نمیداد...

رفتم پشت پنجره اتاق مژگان... مثل ببری که داره از لا به لای بوته ها به طعمه اش نگاه میکنه، اوضاع و احوال را رصد میکردم... مژگان داشت آرایش میکرد... به همون سبک وحشی بازی که برای اولین بار دیده بودمش...




#تب_مژگان 24

آرایش کرد و دراز کشید... پشت کرده بود به پنجره... قیافه اش را نمیدیدم... چراغش روشن بود... حدودا دو ساعت طول کشید... پاشد چراغش را خاموش کرد و برگشت روی تختش...

وقتی مدت زیادی به یک نقطه تاریک زل میزنید، چشم شما قادر به تشخیص سایه های احتمالی موجود در تاریکی که بر اثر حرکت اجسام آنجا تولید میشه، نخواهد بود... به خاطر همین مدام نگاهم را برمیداشتم و به مدت چند ثانیه به اطراف نگاه میکردم... مثل همون کاری که بچه های دیده بان انجام میدهند... اما ثانیه ها خیلی دیر میگذره برای کسی که زل زده باشه به یه آدمی که با خیال تخت گرفته خوابیده...

بعضی وقت ها تکون میخورد اما معلوم نبود که کسی پیشش باشه... به پهنای یکی دو متر هم این طرف و آنطرف میچرخیدم و میرفتم تا زوایای خوبی از محیط داخل اتاق داشته باشم...

نمیتونستم ریسک کنم و نزدیکتر بشم... نباید حوصله ام سر میرفت... باید اینقدر صبر میکردم تا بالاخره یه خبری بشه... اما هیچ خبری نشد... داشت کم کم اذان صبح میشد... چشمم داشت سیاهی میرفت... به چشمام التماس میکردم که نسوزه و بسته نشه و اذیتم نکنه...

میخواستم بی خیال بشم و برم... اما احساسم میگفت بمون تا حداقل صبح بشه... لباس بیمارها هم که پوشیده بودم... مشکلی نبود... بالاخره کسی شک نمیکرد...

توی همین فکرها بودم... حدودا پنج صبح بود... مدام سوره توحید زمزمه میکردم... که احساس کردم یه سایه ضعیف... گوشه اتاق داره تکون میخوره... بیشتر دقت کردم... چشمام داشت سیاهی میرفت... نمیتونستم دقیق ببینم... اما یه کم سایه سیاه تر شد و جلو اومد... تقریبا مطمئن شدم که یکی توی اتاقه...

نمیدونستم وقتش هست یا نه؟ نمیدونستم باید برم به طرفش یا نه؟ ... دستگاه را چک کردم... هیچ پیامکی واسه مژگان نیومده بود... اما... یه تک زنگ خورده بود... مژگان هم یه تک زنگ جوابش داده بود... اما شماره ای که تک زده بود، شماره نفیسه نبود... شماره کمالی بود... این بشر همه جا هست... ینی چی؟! ... شماره اش اینجا چی میخواد؟!...

نمیتونستم سایه را آنالیز کنم... تقریبی و چشمی حسابش کردم... وای خدا... هیکلش به کمالی نمیخورد... تا اینو فهمیدم حرکت کردم... مثل تیر سه شعبه ای که از کمان کشیده شده شلیک بشه... پاشدم با سرعت تمام، ساختمون را دور زدم... وارد سالن اصلی شدم... چون میترسم صدای پاهام و دویدنم جلب توجه کنه و ملت بیدار بشن... پاورچین پاورچین پاورچین...

رسیدم دم در اتاق مژگان... نمیتونستم ریسک کنم و هول هولکی دست ببرم و دستگیره اتاقش را باز کنم... با خودم گفتم شاید قفل کرده باشن... اگر در را قفل کرده باشن... و من دستگیره را تکون بدم... دیگه همه چیز به هم میخوره...

هم نباید اینجا و دم در میموندم... و هم نباید الکی برم داخل... فقط خیالم راحت بود که پنجره اتاق مژگان، نرده داره و نمیتونه از نرده رد بشه... اگر قرار باشه زنده یا مرده اش از این اتاق بیاد بیرون، باید از همین در بیاد بیرون...

شما باشین چیکار میکردین؟! ... دست به دری میزدید که معلوم نبود باز باشه یا نه؟ ... یا صبر میکردین تا کارشون تموم بشه؟ یا چی؟ چیکار میکردین؟!!

صدای خوچ و پچ میومد... سنجاق یا سوزن هم دم دستم نبود که با قفل ور برم تا باز بشه... هنوز هوا تاریک بود... حداکثر تا ساعت شش وقت داشتم که یه کاری کنم... چون ساعت شش صبح، شیفت ها اکتیو میشد ... بخش شلوغ میشد و دیگه هیچی ...

ساعت شش که خوبه... تا حدود ساعت هفت صبح اونها نیومدند بیرون... دیگه عقلا باید کم کم تمومش میکردند... باید یه اتفاقی میفتاد... از در فاصله گرفتم... پشت یخچال وسط راهرو... خودم را مخفی کردم... تلاش کردم حالاتم را جوری بگیرم که پرستارهایی که عبور میکردند متوجه چیزی نشن و بهم شک نکنند... نقش دیوونه ها بازی نکرده بودم که کردم...



#تب_مژگان 25

همینطور که کشیک میدادم... تلاش میکردم که ذهنم را بیدار نگه دارم تا چشمام روی هم نره... البته سابقه بیداری 73 ساعته هم دارم... اما چون اونشب ... قبل از اینکه بیام بیمارستان... خیلی توی خونه بهم خوش نگذشته بود... ولش کن حالا... خلاصه شروع به آنالیز ورود نفیسه کردم... چرا باید ما با کارت و نامه و هزار دنگ و فنگ بیاییم اما نفیسه و کمالی و هر ننه قمری میتونند به راحتی بیان و برن و انگار نه انگار؟!!!!

جواب این سوال را بعدا فهمیدم... باشه به وقتش میگم...

تا اینکه دختر باربی اندامی با سر و شکل جلف از اتاق اومد بیرون... خیلی معمولی راه رفت و ... رفت و رفت و رفت... به راحتی و آب خوردن از در رد شد و من هم همینطور مثل عزرائیل سایه به سایه اش میرفتم... همینجوری که دنبالش میرفتم، لباسای بیمارستان را درآوردم که دم در بهم گیر ندهند... بازم رفتم دنبالش... رفت و رفتم... رفت و رفتم ... رفت و رفتم... تا رسید به یه 206 آلبالویی... سوارش شد و شیشه اش را کشید پایین...

خودم را رسوندم دم در ماشینش... نه کارت باهام بود و نه نامه بازداشت داشتم و نه اسلحه و... تا رسیدم بهش... فقط یه راه برام مونده بود... چون نمیدونستم توی چه مایه هایی هست... رسیدم بهش وگفتم: خانم نفیسه صدر؟!

با چشمای خیره از بالای عینک دودیش نگام کرد و گفت: بفرمایید!

تا مطمئن شدم خودشه... دستم را بردم پشت گردنش و محکم سر و پیشونیش را کوبیدم به فرمون ماشینش... جوری سرعت عمل به خرج دادم و این کار را کردم، که حتی فرصت نکرد سرش را برگردونه و عکس العملی به خرج بده... فقط لحظه ای که سرش خورد به فرمون ماشین... عینکش پرت شد جلوی پاهاش...

چند ثانیه ایستادم جلوی در ماشینش تا ماشینی که پشت سرمون بود رد بشه و جلب توجه نشه... تا اون ماشین رد شد... در ماشین نفیسه را باز کردم و نفیسه را که خیلی هم سنگین نبود، هول دادم روی صندلی بغلی... خودم نشستم پشت فرمون و راه افتادم...

ساعت چند بود؟ ... از هفت و نیم و یه ربع به هشت گذشته بود... رسیدم دم در اداره... یه لحظه به ذهنم خورد که نفیسه را نبرم بخش خودمون... چون نمیخواستم عمار بفهمه... بد جوری روی عمار کلیک کرده بودم...

به پارکینگ رسیدم و پارک کردم... به یکی از خواهرها گفتم اومد... رفتم دنبال ویلچر... وقتی اومدم... دیدم نفیسه را انداخته روی کولش و داره میبره بالا... رسیدم بهش... گفتم ینی اینقدر سبک هست؟! ... گفت: اره...

 بردمش حیات خلوت 9 ... نباید اجازه میدادم بخوابه... باید خستگی شب قبل را داشته باشه... به اون خانم گفتم بیدارش کن! ... با یه سطل آب یخ... بیدار که چه عرض کنم... جوری هوشیارش کردیم که بصیرتش هم روشن شد...

نشوندش روی صندلی... تا نشستم روبروش... چنان سیلی خوابوندم توی گوشش که نفیسه با صندلیش پرت شدند یه طرف... پاشد و در حالی که صورتش شدیدا قرمز شده بود و داشت از دهن و دماغش خون میومد گفت: چیکار میکنی وحشی؟! اصلا تو کی هستی؟! اینجا کدوم گوریه؟!

چشمام را یه کم مالیدم و با خونسردی هرچه تمام تر گفتم: اینجا گور نیست اما اگر لازم باشه همین جا دفنت میکنم... کی میدونه؟ شاید هم اتفاقات بدتری بیفته... راستی... نام؟ نام خانوادگی؟ نام پدر؟ شماره ملی؟

گفت: ینی اینها را نمیدونید با من این برخورد را میکنید؟!

گفتم: میخوام از زبون خودت بشنوم... بگو... نام؟ فامیل؟ نام پدر؟ شماره ملی؟ ... آقا اصلا ولش کن... صبحونه خوردی؟!

دستش را گرفت روی سرش و گفت: داره سرم میترکه... خوابم میاد... سرم خیلی درد میکنه... بذارین بخوابم...

یه فکری به ذهنم رسید تا درصد حساسیتش را نسبت به سوژه اصلی پرونده بفهمم! ... گفتم: مشکلی نیست... این فرم را پر کن تا این خانم بذاره بخوابی... اتفاقا منم نخوابیدم... دیشب تا حالا بیدار بودم... خیلی هم کار دارم... بعد رو کردم به طرف مامور خانم و گفتم: راستی خواهر! پک کامل آمپولهام را آماده بذار تا وقتی بیدار شدم آماده باشه... باید همین امروز یه سر برم پیش مژگان...

تا نفیسه اسم مژگان را شنید... پاشد و جییییییغ ممتد کشید و به طرفم حمله ور شد... به مامور زن اشاره کردم که ولش کن... بذار راحت باشه... نفیسه فحش میداد و با بغض و گریه و جیغ میگفت: کثافت! با اون چیکار داری؟ تو با من مشکل داری! چیکار مژگان داری؟! ...



#تب_مژگان 26

وقتی که یه کم خودش را با داد و بیداد تخلیه کرد... رو کردم به طرفش و با لحن خیلی آروم بهش گفتم:

«ببین خانم محترم! وقتی کسی زار و زندگیش را پای یه پروژه سنگین میذاره... که اتفاقا توی اون پروژه، پای یه کسانی داره میاد وسط که آدم حتی توی خواب هم نمیدید... و اتفاقا دو سه شب یه بار هم خواب درست و حسابی بهش نمیرسه... و اتفاقا دیشب بین بوته های بیمارستان روانی دنبال یه سوژه دم کلفت بوده... و اتفاقا دیشب را مثل بچه های دیده بان دوران جنگ، نماز واجب صبحش را به حالت خوف و در راه میخونه... و اتفاقا تا حالا حدود 100 ساعت مفید اداری را پای این پرونده صرف کرده...

و اتفاقا مجبوره برای اینکه کار خودت را خرابتر نکنی و فرار نکنی، با ضربه بیهوشت کنه... همون آدم، در طول عمرش، حتی یک بار هم دستش به هیچ نامحرمی نخورده و اینو گذاشته بوده که فردای قیامت نشون رفیقاش بده که شهید شدن.... و اتفاقا مجبور میشه بخاطر اینکه بیدارت کنه تا بدونی کجا هستی و چقدر ازت خبر دارم و تا چه حد اوضاع پروندت وخیمه و داری توی چه منجلابی غرق میشی... یه سیلی هم بهت بزنه...

همین آقا... الان امتحانت کرد که ببینه چقدر روی اسم و تن و روان و سرنوشت دختری به نام مژگان حساسی؟! و آیا اینقدر که ازت بد گفته اند، سیاه و تاریک هستی یا نه؟! ... اتفاقا تو هم با این ادا و اصولی که الان درآوردی، بهش نشون دادی که آدرس را درست اومده و تو خود جنسی هستی که باید دنبالش میبوده و کشفش میکرده... تو الان به من ثابت کردی که: اولا روی مژگان حساسی... ثانیا حرفه ای نیستی... ثالثا نسبت به محرم و نامحرم هیچ غیرت و تعصبی متاسفانه نداری... رابعا خیلی بچه تر از این حرفها هستی و حتی یادت ندادند که چطوری انکار کنی و .... و خیلی چیزای دیگه که فقط یک معنی میده... معنیش اینه که تو براشون هیچ ارزشی نداری... تکرار میکنم: «هیچ ارزی» ... میدونی چرا؟!»

نفیسه فقط داشت نگام میکرد ... لباش شده بود مثل چوب خشک ... داشت چشماش چهارتا میشد... فقط زل زده بود به لب و دهان من... تا کلمات بعدی را بشنوه...

نفس عمیقی کشیدم و افسوس خوردم و گفتم: «ارزشی براشون نداری... چرا؟! ... واضحه... دلیلش اینه که اگر ارزشی براشون داشتی، تنهایی ولت نمیکردند توی دهن شیر... حداقل بهت میگفتن که هرشب نباید بری پیش مژگان... پیام های رمزگونه تکراری نباید بدی... وقتی اونجا کارتون با هم تموم شد، دیگه حمام نری تا موهات با موهای مژگان قاطی نشه ... و یا حداقل یکی دو نفر باید با من درگیر میشدند... لااقل یه چیزی برای دفاعت داشتی... و یا حتی خودت و مژگان، از خط تلفن همراهی که به نام توی بدبخت بیچاره هست استفاده نمیکردی... و هزارتا چیز دیگه...»

به اون مامور خانم اشاره کردم که به نفیسه آب بده و دستمال کاغذی بده تا خودش را مرتب کنه... اینقدر نفیسه دپرس شده بود که حتی صدای نفسش را میشنیدم... مثل کسانی شده بود که تنگی نفس دارن... معلوم بود که تپش قلب گرفته... وحشت از این همه اطلاعات، که فقط ذره کوچیکیش را بهش گفتم، تمام وجودش را پر کرده بود... معلوم بود که انتظار همه چیز را داشته الا اینکه بیفته توی چنگال کسانی که حتی همین حالا هم نمیدونه کی هستند و کجان؟!...

بهش گفتم: «استراحت کن... صبحونه بخور و بگیر بخواب... تا هروقت دوس داشتی بخواب... کسی حق اذیت کردنت نداره... چرا که کسی هم از اینجا بودنت اطلاع خاصی نداره... اما یه چیزی را برای تا آخر ارتباط حرفه ای مون بهت میگم: من برات گفتم که چقدر پایبند به شرع و اخلاق هستم... اما تو هنوز به من ثابت نکردی که چقدر میتونم روت حساب کنم... اصلا به دردم میخوری یا نه؟ ... یه فکری به حال این بکن تا بتونیم با هم کنار بیاییم...»

 پاشدم و گفتم: من دارم میرم... اما ... اینو نگم دلم میسوزه... نفیسه خانم صدر... اصلا فکرش نمیکردم یه دختر بچه معمولی غیر حرفه ای که گنده ترین جرمش، رد و بدل کردن فیلم های مستهجن در فلان مدرسه راهنمایی شیفت یک دختران منطقه..... بوده .... بشه عروسک یک جریان بودار که داره بوی تعفنش، حال همه را بد میکنه... نفیسه خانم صدر! ... تو مستحق این همه سواستفاده و تحقیر نیستی... رو حرفام فکر کن دخترم...



#تب_مژگان 27

رفتم بیرون... سفارش کردم که کاری باهاش نداشته باشن... مستقیم رفتم به طرف اتاقم... دیگه داشتم از خستگی میمردم... میتونستم برم خونه و بخوابم... اما نمیخواستم «فقط» خستگیم را به خونه و پیش خانوادم برده باشم... سجاده ام را پهن کردم و یه سجده شکر کردم که بالاخره تیکه اول پازل جور شد و تونستم اولین شکار را با موفقیت انجام بدم...

روی سجاده 80 سانتی... یک متر و 75 سانتم را جا دادم... سرم را گذاشتم روی کیفم... داشت چشمام بسته میشد... تقریبا جایی را نمیدیدم... اما گوشم میشنید... شنیدم که همکارام دارن درباره پرونده هسته ای حرف میزنند... چون دولت داشت تلاش میکرد که پرونده هسته ای را از دست شورای امنیت ملی در بیاره و بسپاره به وزارت امور خارجه... آخرین چیزی که شنیدم این بود: «هر وقت پای دیپلماسی های وزارت خارجه یک کشور به پرونده و دعوای بین المللی وسط اومده، پای نفوذ و تفرقه بین مردم و اصطکاک دولت و مجلس هم باز شده... دیگه یادم نیست چه گفتند و چه شد...»

شاید یک ساعت هم نشد که بیدار شدم... وقتی درگیر هستم و فکرم مشغوله، زیاد خوابم نمیبره و نمیتونم با کمال کیف بخوابم... تجدید وضو کردم... به طرف محوطه رفتم و چند تا نفس عمیق کشیدم... قدم زدم و فکر کردم... حدودا یک ساعت قدم زدم... دیدم عمار داره میاد به طرفم...

وقتی بهم رسید گفت: سلام محمد جان! چطوری؟ نبودی!

گفتم: سلام... الحمدلله... خوبم... چه خبر؟

گفت: خبر سلامتی. خبر اینکه کار پروژه ات به کجا رسید؟

گفتم: آهان... خوب شد گفنی... برو آماده شو که باید بریم یه جایی... منم میرم آماده میشم... فقط لطفا خیلی طولش نده که چند جا کار داریم...

گفت: خیره ان شاءالله... پس من میرم کت و کیفم را بیارم.

منم رفتم... کت... کیف... ماشین... اما نامه نگرفتم... حرکت کردیم... به طرف بیمارستان روانی... توی راه هم خیلی با هم حرفای خاصی نزدیم... چون تلاش میکردم آرامش قبل از طوفانم را حفظ کنم... اگر نقشه ام میگرفت و تیکه دوم پازل سه قسمتی هم حل میشد، تازه باید از اول شروع میکردیم... تازه کارمون شروع میشد... حالا میگم چرا؟! ...

رسیدیم در بیمارستان... پیاده شدیم... رفتیم به طرف اتاق نگهبانی... یکیشون ما را میشناخت... از ما کارت و نامه نخواستند و راهمون دادند... بعدا این کارش را برای رییس بیمارستان گزارش دادم تا خدمتش برسه و دیگه کسی را بدون سوال و جواب و کارت و نامه راه نده...

رفتیم به طرف اتاق مژگان... همینجور که راه میرفتیم، احساس میکردم بزرگترین ریسک پرونده را دارم مرتکب میشم... آخه چیزی که توی ذهنم بود، خیلی ریسکش بالا بود و حتی خطر جانیش هم فوق العاده شدید بود... اما چاره ای نبود... توی دلم مدام میگفتم: «أُفَوِّضُ أَمْرِی إِلَى اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ بَصِیرٌ بِالْعِبادِ» من کارم را به خدا واگذار مى‏کنم زیرا که او به (احوال) بندگان بیناست.

رسیدیم در اتاق مژگان... دو سه قدم مونده بود که عمار گفت: حاجی من همین جا میمونم تا کارت تموم بشه... من دیگه داخل نیام شاید بهتر باشه!

گفتم: باشه... اما ممکنه لازم بشه که یه گوش مالی مفصل بهش بدم... پس لطفا همین جا باش و اگر هر سر و صدایی شنیدی و کسی مشکوک شد و خواست اینجا شلوغ بشه، مراقب باش و متفرقشون کن!

با چشمای گرد و وحشت زده پرسید: گوش مالی مفصل؟! محمد این دختره مریضه!

گفتم: فکر نکنم ... اما اصلا مریض باشه... من مامور مستقیم این پرونده هستم... تشخیصم اینه که باید تا دالان مرگ بره و برگرده... بذار ببینم همه چی باهام آوردم یا نه؟! ... کیفم را باز کردم و گفتم: این از سرنگ... اینم از تیغ... اینم از... خوبه ... کامل که نیست... اما حالا با همینا میسازم... فعلا ... مواظب همه چیز باش... یاعلی...

رو کردم به طرف در اتاق و دو سه تا در آروم زدم و بدون اینکه منتظر جواب بمونم، در را باز کردم و رفتم داخل... سلام و علیک کوچکی با مژگان کردم... خیلی وقت نداشتم... سرنگ را از کیفم آوردم بیرون و شروع کردم با سرنگ و ماده قرمز رنگ در شیشه، ور رفتن... آروم هم رفتم به طرف مژگان... همینطور که با سرنگ و ماده قرمز رنگش بازی میکردم، به مژگان گفتم: من از تو ناامیدم... از همه ناامیدم... دیگه تو به درد نمیخوری... من از طرف سازمان اومدم... چرا چند روز پیش که اومدم اینجا، به من اعتماد کردی و تلاش کردی منو نجات بدی... مگه اصل اول، این نبود که «به کسی اعتماد نکن حتی اگر خلافش اثبات بشه!»

مژگان که داشت از ترس، سکته میکرد... گفت تو کی هستی؟ ... نیا به طرفم... گفتم نیا ... نیا گفتم...

وقتی یه کم سرعت عمل به خرج دادم و بهش نزدیک شدم... ناگهان دو سه تا جیغ وحشتناک بلند کشید...

تا جیغ بلند مژگان به طرف آسمون بلند شد، فی الفور در اتاق باز شد و «عمار» پرید داخل... مژگان تا چشمش به عمار افتاد گفت: «بابا»... «بابا جون» ... این داره منو میکشه... میخواد منو بکشه... !!




#تب_مژگان 28

اما من به این عکس العمل و حرف مژگان توجه نکردم... چون بالاخره اسمش روشه... بهش میگن مریض... من به عکس العمل عمار نیاز داشتم... این عمار بود که باید یه حرکتی میزد... باید بالاخره میگفت که چند چنده؟!

رو کردم به عمار و با اخم و عصابیت بهش گفتم: کی گفت بیایی داخل؟! زود برو بیرون... الان تمومه... برو بیرون تا بیام...

بعدش هم رو به طرف مژگان وحشت زده که نزدیک بود سکته کنه، کردم... یکی دو قدم بهش نزدیک شدم... آمپول را رو به طرف سقف گرفتم... یه کم فشار دادم... مقداری از مایع قرمز رنگش بیرون ریخت... هر کسی که اون صحنه را میدید غش و ضعف میکرد... چه برسه به مژگان و باباش...

پرده را کشیدم که عمار نبینه... عمار چشاش، همرنگ خون شده بود... منو میشناسه... میدونه که چه کله خرابی هستم... و حتی میدونه که اگر بخوام کاری را انجام بدم، از روی جنازه هر کسی که لازم باشه رد میشم اما کارم را میکنم... پرده که کشیدم، مژگان دوباره شروع به جیغ زدن کرد... داشت تخت را میشکست از بس خودش را زمین و هوا میزد...

بالاخره عمار به حرف اومد... با بغض و گریه اومد پرده را کشید و دستم را محکم گرفت و گفت: «محمد تو را به جون بچه هات نکن... محمد تو بردی... میدونستم باهوش تر این حرفها هستی... اصلا ... اصلا به خاطر همین تو را در جریان قرار دادم... اما محمد به امام حسین شرمندتم... به امام حسین دارم میترکم... جون بچه هام در خطره... محمد به امام حسین قسمت میدم یه کاری بکن... به همون کربلایی که اربعین رفتی، نجاتم بدم...»

آمپول را انداختم توی سطل آشغال... چند ثانیه رو به طرف دیوار ایستادم و چشمام را مالیدم... نفس عمیقی کشیدم... دیدم عمار رفت سراغ مژگان... محکم همدیگه را در بغل گرفتند... هر دو تاشون مثل ابر بهار اشک میریختند... عمار به مژگانش گفت: «عزیز دل بابایی! آروم باش! تموم شد... این آقا همون آقا محمده که میگفتم... نجاتمون میده... نمیذاره غرق بشیم... غرق چه عرض کنم... غرق که شدیم... نمیذاره خفه بشیم... آروم باش دخترکم... آروم باش...»

وسایلم را جمع کردم... لحظات سختی بود... اصلا درک نمیکنید چی میگم... اونها نفهمیدند چی به خود من گذشت؟ ... شاید یه روزی این داستان را اون پدر و دختر هم بخونند ... اما ... اون لحظات برای خود من خیلی بیشتر از اونها سخت گذشت... چون اون دو نفر مطابق طبیعت پدر و فرزندیشون داشتن رفتار میکردن... اما من داشتم نقش حرمله ای بازی میکردم که ازش متنفرم... اما مجبور بودم... باید عمار یه جایی به خودش میومد... باید عمار باهام صاف و صادق میشد تا روند پرونده، از این حالت سکس و جنایی دربیاد... به کمک خود عمار خیلی نیاز داشتم... به خاطر همین این حرکت را زدم تا اونم یه حرکتی بزنه...

وسایلم را جمع کردم... همینطور که دمق بودم و دلم گرفته بود، گفتم: «من از بیگانگان هرگز ننالم... که با من هر چه کرد آن آشنا کرد... وسایل مژگان خانم را جمع و جور کن... اگر حدسم درست باشه، دیگه اینجا براش امن نیست... توی ماشین منتظرتونم...»

اینو گفتم و از در اتاق خارج شدم... از سالن رد شدم... به درب ورودی رسیدم... چشمم به اتاق نگهبانی خورد... یادم افتاد که چقدر لابی کردن و نفیسه و کمالی را به راحتی و آب خوردن راه میدادن داخل تا اون همه جنایت توش صورت بگیره... توی دلم گفتم: «برمیگردم و روی سرتون خرابش میکنم... تا شما باشید و خر تو خر راه نندازید... منتظرم باشین که یه روزی میام سراغتون که اصلا فکرش نمیکنید..»

نشستم توی ماشین... سرم داشت میترکید... اول خدا را شکر کردم که این ضلع دوم پازل هم به خیر گذشت... هرچند خیلی سخت گذشت... اما به خیر گذشت... رادیو معارف روشن کردم... غرق خودم شدم... چشمام آروم بستم و سرم را به صندلی ماشین تکیه دادم... داشتم نقشه ضلع سوم پازل سه قسمتی را میکشیدم... هیچی به ذهنم نمیرسید... شاید به خاطر خستگی زیاد بود... نیم ساعتی گذشت... دیدم عمار و مژگان هنوز نیومدند... گوشیمو برداشتم و برای عمار زنگ زدم... برنداشت... دوباره زنگ زدم... آخراش گوشیو برداشت... با شنیدن صداش، وحشت زده شدم... مثل اینکه کسی روی سینه اش نشسته باشه...  با سختی و نفس نفس زنان گفت: محمد بیا داخل! محمد زود باش! ...

اون روز نمیخواست به این راحتی ها سپری بشه... سریع اسلحه را برداشتم و از ماشین پیاده شدم و به طرف بیمارستان دویدم... از دم در دیگه ندویدم و کل محوله بیرونش را با هروله رفتم تا توجه کسی جلب نشه... نمیدونستم با چه صحنه ای موتجه میشم... به خاطر همین، اول صدا خفه کن را بستم روی اسلحه کمریم ... بعدش هم آستین های لباسمو باز کردم... رسیدم به اتاق مژگان... دیدم چند نفر دم در اتاق جمع شدن... متفرقشون کردم... در قفل بود... صدای زد و خورد میومد...




#تب_مژگان 29

دیگه فرصت برای از دست دادن نداشتم... همونجوریش هم معلوم نبود کی زنده است و کی مرده؟ ... دورخیز کردم و با جفت گلد محکم به در زدم و قفل در را شکستم... و با سرعت وارد اتاق شدم... گلوله اول را حروم بازو و گلوله دوم را حروم استخون جناغ کسی کردم که چاقوش روی گردن عمار بود و حتی نوکش را هم داشت فرو میکرد...

سریع پاشدم... لوله اسلحه را گرفتم رو به روی صورت زنی که لباس پرستار داشت... اون میخواست سوزن دومش هم به رگ گردن مژگان تزریق کنه... بهش گفتم: الان فاصله ما چهار متر هم نیست... شلیک های من از فاصله 90 متری هم خطا نداره... چه برسه به این فاصله کوتاه... سوزنت را مثل بچه آدم بنداز... وگرنه خون پیشونیت را میپاشم روی در و دیوار اتاق... جوری که دیگه نشه تشخیصت داد... بنداز زمین...

باید این زن زنده میموند... چون با شلیکی که از اون فاصله به اون مرد کرده بودم، معلوم نبود زنده بمونه یا حداقل مثل قبلش بشه... پس به این زن احتیاج داشتم تا بتونم پرونده را یه تکون بدم و چند تا پله بیفتم جلو... اما ... این زن حرفه ای بود... برخلاف نفیسه بیچاره و مژگان بدبخت... میدونست داره چیکار میکنه... میخواست خودکشی کنه... اما مگه میشد به همین راحتی؟!... نگاهش به چشمام دوخته بود... انگشت شصتش را به ته سرنگ چسبوند... دیگه امونش ندادم... فورا سر اسلحه را گرفتم به طرف بازوش و شلیک کردم...
پرت شد به طرف دیوار... سریع رفتم بالای سر مژگان... الحمدلله زنده بود... عمار هم داشت سرفه های شدید میکرد... آخه عمار جانباز هست و مشکل حادّ تنفسی داره... عمار میگفت من این پسره را چند بار دیدمش... عمار را کمک کردم تا از روی زمین بلند بشه... همینجوری که بلندش کردم، بهش گفتم:

«عمار! الان موقع سرفه و شهید شدن و از این حرفها نیست... فورا به مژگانت برس... خیلی فرصت نداریم... معلوم نیست چه بر سرش آوردن... حتی امکان ایست و حمله قلبی وجود داره... پاشو ماشالله... یه یاعلی بگو و مژگان را منتقل کن بیرون... ازش چشم برندار... تنهاش نذار... تا به هوش اومد، منتقلش کن به خانه امن خیابون وصال... فقط کافیه به هوش بیاد... بقیه اش با من... از اونجا هم تکون نمیخوری تا بهت زنگ بزنم... فقط زود باش...»

عمار گفت: «بیا با هم بریم... من داره دستام میلرزه محمد... بیا با هم بریم... تو میخوای چیکار کنی؟»

بهش گفتم: «تو تجربه شرایط سخت تر از اینا هم داشتی... من باید همین جا بمونم... کار دارم... میخوام تا پلیس نرسیده، یا اینها را منتقلشون کنم بیرون... یا میخوام همین جا ازشون اعتراف بگیرم... اگر همین جاها ازشون اعتراف گرفتم که گرفتم... وگرنه پوستشون کلفت میشه و دیگه موغور نمیان... معطل نکن... تو را ارواح خاک خانمت برو... برو عمار...»

عمار را راهی کردم... با تخت مژگان رفت بیرون و پنجره را دیدم که یه ماشین از پارکینگ داخلی بیمارستان برداشت و مژگان را سوار کرد و با شتاب از بیمارستان خارج شد... خیالم راحت شد... اما حواسم به سالن نبود که داره هر لحظه، شلوغ و شلوغ تر میشه...
اگر پلیس 110 میومد، کار پیچ میخورد... فورا به نزدیک ترین واحد سیار بچه های خودمون بیسیم زدم تا بیان... نزدیک ترین واحد سیار، حدودا چهار دقیقه طول میکشید که برسه... تازه اگر پلیس زودتر نمیرسید... بنابراین من زیر سه دقیقه وقت داشتم...

رفتم بالای سر پسره... دیدم زبونش بند اومده و به زور نفس میکشه... صورتم را گرفتم نزدیک گوشش... گفتم صدای منو میشنوی پسر؟! ... بار اول چیزی نگفت... فقط داشت میلرزید... خون زیادی هم ازش رفته بود... گفتم: دوباره میپرسم... اما برای آخرین بار میپرسم... چون اگر جوابمو ندی، دیگه به دردم نمیخوری... صدامو میشنوی؟!

دیدم که به لب و زبونش که شده بود مثل چوب... داره فشار میاره... سرش را تکون داد... ینی آره...

گفتم: عالیه... فقط دو تا سوال دارم... بگو و خودت را خلاص کن... تا لااقل زنده بمونی... ببین داری درد میکشی... پس فقط دو تا سوال! ... باشه؟

بازم سرش را به نشان تایید تکون داد... پرسیدم: سوال اول: گوشیت کجاست؟ ... اشاره به طرف خارج از بیمارستان کرد؟ ... گفتم: توی ماشینته؟ ... سرش را تکو.ن داد و تایید کرد!

گفتم: سوال دوم: اسمت چیه پسر؟ ... دیگه چیزی نگفت... گوشمو چسبوندم به لبش... گفتم: بگو ... تو باید به من بگی... چیزی نگفت... گفتم: نمیگی؟ ... عکس العملی به خرج نداد... نوک انگشت اشاره ام را بردم طرف زخم استخونش... با نوک انگشتم، آروم روی خون های زخمش کشیدم... تازه فشار هم ندادم... میدونستم سوزش پیدا میکنه... به خودش پیچید... دوباره گوشمو بردم سمتش... گفتم: بگو پسر! اسم نحست را به عمو بگو...

چیزی شنیدم که دست و پام به طور ناخودآگاه شل شد... خیلی آروم و با زور و بدبختی لباش را به هم زد و این کلمه از دهنش شنیدم: فرید!!!





#تب_مژگان 30

سرم را آروم از کنار لبش برداشتم و به چشمای نیمه بسته اش چشم دوختم... صورتمو گرفتم رو به روی صورتش... با انگشتم یه کم پلکش را بازتر کردم بهش گفتم: پس فرید که میگن تویی؟!یا تو یه فرید دیگه ای؟! ... هرکی هستی، باش... وقتی نوک چاقوت را مثل قصاب ها روی گردن رفیقم میبینم، پس برای من فرقی نمیکنه که کدوم فرید باشی... مهم اینه که: تو یک تروریست هستی!

ادامه دادم و بهش گفتم: تو میدونی جرم یه تروریست و حکم ترور در این مملکت چیه؟! یا خیلی اوضاعت خرابه یا تازه کار هستی یا بالاخره یه چیزیت هست...

بچه های خودمون رسیدند... سه نفر بودند... یکی دو نفرشون را قبلا باهاشون کار کرده بودم... قبل از اینکه فرید را بخوان ببرند، از فرید و اون دختره با گوشیم یه عکس گرفتم... بچه ها فورا فرید و اون دختره را به ماشینی که در محوطه پارک کرده بودند متقل کردند و مثل باز شکاری از اون منطقه دور شدند...

منم پاشدم و فورا خودم را به ماشین رسوندم... نشستم توی ماشین... اون لحظه قادر به آنالیز نبودم... نمیتونستم مهره ها را درست کنار هم جفت و جور کنم... چون وسط معرکه بودم... دوره «فرماندهی میدانی بحران ها» را هر چقدر هم درس داده بودم، اما وسط خود معرکه بودن، یه چیز دیگه است... فقط دعا میکردم مژگان و فرید زنده بمونند... تا میخواستم حرکت کنم، یادم اومد که فرید، ماشینش همین دور و برهاست و گوشیش هم توی ماشینش هست...

پیاده شدم... بیمارستان، یه پارکینگ عمومی داشت و یه پارکینگ اختصاصی... خب عقل حکم میکرد که اگر من جای فرید باشم، ماشینم را در هیچ کدام از پارکینگ ها نذارم تا بتونم بدون کنترل دوربین ها و بدون مانع در رفت و آمد، کارم را انجام بدم... میمونه دو تا خیابون... خیابون اولی، به صورت چشمی، حدودا 30 تا ماشین، و خیابتون دوم هم به صورت چشمی، حدو اقل بیست تا ماشین داخلش بود...

خیابون اولی، تهش میخورد به یه خیابون فرعی... خیابون دومی هم میخورد به یه چار راه... خب اگر جای فرید بودم، ماشینم را توی خیابون دوم نمیذاشتم... تا وقتی خواستم فرار کنم، به میدون و شلوغی ماشین ها نخورم... پس احتمال وجود ماشین در خیابون اول، تقویت میشد...

با توجه به رفت و آمد های بیمارستان، ده تا ماشین آخر، حدود نیم ساعت قبل اومده بودند... ماشین تک و تنها هم که توی خیابون نبود... پس هرچی هست، ماشین فرید باید بین دهمین تا بیستمین ماشین اون خیابون سی ماشینه باشه...

همه این آنالیزها را در حدود کمتر از 10 ثانیه انجام دادم... کمتر از 10 ثانیه... رفتم سراغ ماشین ها... از اولی شروع کردم... شکم رفت به طرف دو تا از ماشین ها... یکیشون SD بود و اون یکی هم RD ... نگاه کردم و دیدم یکی جلوی کیلومتر شمار SD ، یه موبایل هست... حالا بماند چطوری ... اما اون گوشیو برداشتم و رفتم سراغ RD ... هیچ مورد مشکوکی در اون ندیدم و حس نکردم... اما شماره هر دوتا ماشین را برای استعلام، فرستادم و تقاضای استعلام کردم...

تا به ماشین برگشتم و ماشین را روشن کردم، واسه عمار زنگ زدم... عمار میدونست که در این شرایط، نباید هر بیمارستانی بره... گفتم: عمار جان کجایی؟!

گفت: بیمارستان نمازی هستم... خیلی شلوغه... مژگان به هوش اومده... اما هنوز دکتر ندیدتش... گردن خودم پانسمان کردم...

گفتم: اگر مژگانت به هوش اومده، پس مشکلی نداره... خیلی با احتیاط پاشین بیایین خانه امن خیابون وصال... با محاسبه معمولی، 40 دقیقه دیگه باید اونجا باشی...

گفت: باشه... ضمنا من مسلح نیستما... کد ورود هم ندارم...

گفتم: آشناست... اشکال نداره... اصلا اگر مشکلی بود، وقتی رسیدی زنگ بزن تا خودم باهاشون صحبت کنم...

خدافظی کردیم... ساعت را گذاشتم به حالت تایمر... چون زمان برام مهم بود... خب این از مژگان و عمار... الحمدلله هم سالم اند و هم دارن میرن خونه امن...

بیسیم زدم به بچه هایی که اومدن و فرید و دختره را منتقل کردن... دو  بار تقاضای اعلام وضعیتشون کردم... جوابی نشنیدم... آخه چیزی هم نیست که بگم حالا شاید خط نمیده و خط ها مشغوله... بچه بازی که نیست... اگر بار سوم جواب نمیدادن، نشون دهنده چیز خوبی نبود... خب تا برای بار سوم تقاضا کردم، صدایی بهم گفت: به به... حاج آقای تازه وارد... حاجی کجایی؟!

نشناختمش... گفتم: این چه وضعشه؟! لطفا اعلام هویت!

گفت: علی القاعده باید رسیده باشی به میدان اصلی... برو فلان خیابون... لطفا سریعتر تا شلوغ نشده...





#تب_مژگان 31

ارتباطمون قطع شد... ینی چی؟! ... با احتیاط کامل، رفتم به همون خیابون خلوت... خیابون که نبود.. یه کوچه پهن و خلوت و بی خاصیت... دوباره اون صدا اومد روی خط و گفت: «بزرگوار! معمولا هدیه را جاهای خوب میذارن اما اوضاع جالبی نیست... مجبور شدم امانتی را بذارم توی جوب سمت راست راننده... فعلا...»

احساس خطر کردم... خطر را اطرافم حس نمیکردم... حس میکردم تنهام... اما میدونستم که خبرایی هست ... رفتم جوب سمت راست خیابون را را رصد کردم... یا ابالفضل العباس... دیدم یکی از بچه هاست... به پشت افتاده بود... ینی روی شکم... افتاده بود وسط جوب... دویدم طرفش... دستم بردم به طرف کمرم و اسلحه ام را آوردم بیرون... دور و بر هم میپاییدم... ذکر یا ابالفضل العباس از دهنم نمیفتاد... انتظار اینو اصلا نداشتم... رفتم توی جوب... شونه هاش را گرفتم و برگردوندمش... دو تا تیر از فاصله نزدیک، خورده بود... یکی به قفسه سینه اش... یکی هم به شکمش... شهید شده بود...

خیلی بهم ریختم... باید تلاش میکردم که خشم، مانع از فکر و مدیریتم نشه... آوردمش بیرون... خوابوندمش روی زمین... بیسیم زدم تا بیان دنبالش و ببرنش... مثل برادر از دست داده ها، نشسته بودم بالای سرش... آخه اینم زن داره... بچه داره... چشم انتظار داره... آخه این چه دنیای کثیفی شده که باید، جنازه بچه های انقلابیمون را در مبارزه با مفاسد و جرائم، از توی جوب بیاریم بیرون... یاد «جَون» غلام اباعبدالله الحسین علیه السلام افتادم... که لحظات آخر به امام حسین گفت: «آقا جان! پیاده نشید... من غلامم و بوی بد میدهم... همین که اجازه دادید در رکاب شما کشته بشم خودش خیلی ارزش داره... آقا پیاده نشید تا یه وقت، بوی بد بدنم...»
 ارباب هم که برای نوکراش کم نمیذاره... پیاده شد... بغلش کرد... گریه کرد... به کرامت ارباب، بدن نوکر، بوی خوش گرفت... بوی عطر گرفت... به والله قسم همین حالا که داره یادم میاد و دارم تایپ میکنم، گریه امونم را بریده و چشمام داره خیس میشه...

من حتی اسم این مامورمون هم نمیدونستم... اما لباساش بوی خون و آب گندیده جوب گرفته بود... میدونستم اگر این لحظه هم از دست بدم، دیگه تا قیامت، دستم بهش نمیرسه... صورت ماهش را گرفتم بین دو دستام... لبمو چسبوندم به پیشونیش... اینقدر بوسش کردم که بغضم ترکید...

تو حال و هوای خودم بودم... منتظر ماشین اتقال... توجهم به جیبش جلب شد... کاغذی با دست خط بد دیدم... نوشته بود: «سه تا شلیک کردی... اما من دو تا شلیک کردم... دو تا زدی به فرید... یکی هم زدی به دختره... تیرهایی که به فرید زدی، زدم به همکارت... پس اینجا بی حسابیم... اما هنوز من یکی طلب دارم... هنوز تیری که به دختره زدی را تسویه نکردم... منتظرش باش...»

از اصول کار ما اینه که «هر تهدیدی را باید جدی گرفت!» ... بچه ها که اومدن، جنازه همکار شهیدمون را تحویلشون دادم... فورا زنگ زدم به عمار... عمار همون دفعه اول، گوشیو برداشت... پرسدم: عمار کجایی؟ در چه حال و وضعی؟

گفت: الحمدلله خیابون ها خلوت بود... رسیدم... الان اینجا مستقر هستم...

با عصبانیت که نه... اما با جدیت و شدت گفتم: چرا میگی «رسیدم» ... مگه مژگان خانوم باهات نیست؟!

گفت: آره... ببخشید... «رسیدیم»... مژگان هم اینجاست... سلام میرسونه... (از شایع ترین دروغ های ما ایرانی ها پشت تلفن) ... برنامه ات چیه؟!

گفتم: از مژگان خانوم چشم بر ندار... عمار چشم بر نمیداریا... حتی تا پشت در دستشویی هم باهاش برو... از جلوی چشمت دور نشه... برگ ماموریتت را خودم پر میکنم... ماموریتت فقط همینه... هیچ اقدامی هم نمیکنی... قبل از هر کاری، با خودم مشورت کن... به ارواح خاک خامت قسم اگر بدونم از اونجا اومدین بیرون، حالا به هر بهانه ای، توبیخت میکنم... جوری که نتونی هیچ وقت از پرونده ات پاکش کنی...

با حالتی که الان که دارم فکرش میکنم، خیلی دلم براش سوخت... گفت: باشه محمد... چشم بابا... چشم... محمد اتفاقی افتاده؟!
گفتم: اتفاق؟! ... تا تعریفت از اتفاق چی باشه؟! ... مرد حسابی داشتن صبح سر خودت را میبریدن و دخترت را میکشتند... اون وقع میپرسی اتفاقی افتاده؟! ... فقط یه سوال... کمالی تو را میشناسه؟ ... میدونه که بابای مژگان هستی؟! ...

گفت: نمیدونم... نه... نباید بشناسه... اگر میشناخت، اون روز با خواهران اداره نمیرفتم پیشش...

گفتم: از مژگان خانوم بپرس ببین کمالی، آخرین باری که اومده پیشش، کی بوده؟

دارم دیوونه میشم... مگه میشه؟ ... مگه میشه جواب مژگان درست باشه؟! ... مگه میشه رکب خورده باشم؟! ... عمار گفت: مژگان میگه: همون شب آخری که نفیسه اومد پیشم، کمالی هم بوده... اول، نفیسه رفت بیرون... بعدا از چند دقیقه هم کمالی!!!




#تب_مژگان 32

اون روز، نمیخواست شب بشه... از چپ و راست میرسید... برگشتم اداره... دیگه کار از چیزی که فکرش میکردم گنده تر شده بود... باید گزارش میدادم... باید فایل باز میکردم و همه اسناد و مدارک را به سمع و نظر مقامات و اسناد بالادستی میذاشتم...

در راه، دوباره زنگ زدم به عمار و سفارش غذای مرتب و برخورد شایسته و با محبت و عدم هرگونه ارتباط با خارج از خانه امن را متذکر شدم...

وقتی به اتاقم رسیدم... اول رفتم تجدید وضو کردم... چند تا دونه خرمای تازه خوردم... بلکه کمی از ضعفم برطرف بشه و فشارم نیفته... دیدم کارساز نیست... زنگ زدم واسه خانمم... اینقدر بچه ها دور و برش شلوغ کرده بودند که حتی صدای خانمم هم نمیشنیدم... فقط گفت: شب اگر خواستی بیایی خونه، نون سنگک یادت نره!!

دیدم اینجوری نمیشه... هیچ جوری آروم نمیشم... خیلی به هم ریخته بودم... حداقلش این بود که یه جنازه مظلوم و بی گناه روی دستم بود... هنوز هیچی نشده، یه جنازه گذاشتن روی دستم... مثل ببر زخم خورده، دور اتاقم میچرخیدم که تلفن زنگ زد... دیدم خانمم هست... گفت: «من الان توی اتاق هسیتم و بچه ها توی حال هستند... میتونی بری بیرون و با گوشیت تماس بگیری تا راحت تر حرف بزنیم؟!»

من که شدیدا به آرامش نیاز داشتم، گفتم: «الهی دورت بگردم... الان زنگ میزنم... جایی نریا...»

رفتم پارکینگ اداره... پریدم توی ماشینم و زنگ زدم... تا زنگ خورد، خانمم فورا گوشیو برداشت... احساس میکردم سال ها همدیگه را ندیدیم... گفت: «خوب میشناسمت محمدم... وقتی به هم میریزی، فقط باید چند دقیقه حرف بزنیم... حالا چه الرمادی و دمشق و بیروت باشی... چه شیراز و تهران و سراوان... اینم میدونم که نباید ازت بپرسم چی شده... چون نه میتونی توضیح بدی و نه میخوام که توضیح بدی... اما بذار یکی از شیرین کاری امروز بچه ها برات بگم تا جیگرت حال بیاد...»

شروع کرد و از بچه ها برام گفت... حدودا یک ربع تعریف کرد و کیف کردم... تعریف کرد و لذت بردم... تعریف کرد و ذوق کردم... آخرش هم گفت: «محمدم! ... یه چیزی بگو... وقتی یه ربع، اینجوری ساکتی و فقط گوش میدی، احساس میکنم داری...»

میدونست که تمام صورتم پر از اشک هست و دارم بی صدا گریه با صداش میکنم... آروم گفتم: «آره... مثل دوران عقدمون که یا داداشات نمیذاشتن پیش هم باشیم یا من ماموریت بودم و نمیشد از با هم بودن ذوق کنیم... مثل دوران عقدمون... که وقتی زنگ میزدم برات، میدونستی چه مرگمه و کارت را خوب بلد بودی...»

گفت: «قبول ندارم که میگن «مرد گریه نمیکنه!» اتفاقا گریه، از بهترین نعمت های خداست که زن و مرد و پیر و جوون نمیشناسه...»
خیلی آروم شدم... در حد معجزه و «الا بذکر الله» آرومم کرد... خدافظی کردیم و برگشتم توی اتاقم... صحبت کردن با همسر، وسط کوه مشکلات کاری، مخصوصا اگر همسر، آدم فهمیده و باشعوری باشه، دوپینگ معرکه ای میتونه باشه که فقط خانواده دوست ها تجربه اش میکنند... نه کسانی که سرشون ممکنه جاهای دیگه و پیش افراد دیگه گرم باشه...

قلم و کاغذ برداشتم... یه خط بلند، وسط صفحه کشیدم... از بالا به پایین... یه طرف نوشتم: داشته ها... یه طرف دیگه هم نوشتم: نداشته ها...

ستون داشته ها عبارت بود از: مژگان... نفیسه... کمالی... جنازه همکار شهیدم... یه مشت کاغذ باطله به نام پرونده که هیچی ازش درنیاد...

ستون نداشته عبارت بود از: آرمان... فرید... کمالی... سرنخ... صدای شخصی که قاتل همکارم بود...

دو سه دست غذا گرفتم و پاشدم رفتم خیابون وصال... خانه امن... پیش عمار و مژگان... دیدم دارن نماز میخونند... منم به عمار اقتدا کردم و نمازم را خوندم... بعد از نماز، یه روزنامه پهن کردیم و غذا خوردیم... وسط غذا هیچ کس حرف نمیزد... سکوت عجیبی بر فضا حاکم بود...

بعد از صرف غذا، به عمار گفتم: کبریت داری؟!

گفت: آره و زود رفت آورد...

گفتم: عمار! من و مژگان خانم میریم توی حیاط چند لحظه قدم بزنیم... لطفا ما را تنها بذار...

با مژگان پاشدیم رفتیم توی حیاط... وقتی رسیدیم... پرونده 800 صفحه ای را از کیفم آوردم بیرون... گفتم: مژگان خانم... این کاغذها را شما نوشتین؟ ... گفت: آره... گفتم: بسیار خوب!

کاغذها را گذاشتم روی زمین... وسط حیاط... بین صندلیمون که روش نشسته بودیم... چشمای مژگان داشت چهارتا میشد... گفت: چرا انداختین روی زمین... بهش جواب ندادم... قوطی کبریت را آوردم بیرون... یه دونه کبریت برداشتم... روشنش کردم... بعدش هم آتیش کبریت را انداختم روی 800 صفحه پرونده! ... خیلی خونسرد نشستم کنار و لم دادم به صندلیم...

مژگان داشت شاخ در میاورد... گفت: «آقای محمد! دارین چیکار میکنین؟! ... چرا این کار را کردید؟! ... دارن میسوزن... داره همه کاغذا میسوزه... برشون دارین...»




#تب_مژگان 33

گذاشتم تا خوب جزغاله شد... یه دود عجیبی هم راه انداخته بود که نگو و نپرس... یه کم طول کشید اما میخواستم مطمئن باشم که همه اش سوخته و چیزی ازش در نمیاد...

مژگان هم دیگه آب دهنش خشک شده بود از ترس و تعجب... مخصوصا اینکه میدید خیلی آرومم و نمیشه به این راحتی با حرف های احساسی و دخترونه الکی منو تحت تاثیر قرار داد...

وقتی خوب کاغذها سوخت و دود شد رفت هوا... سه تا کاغذ بعش دادم... با یه خودکار... گفتم: «مژگان خانم! امروز، من علاوه بر مشکلاتی که خودت شاهدش بودی، یکی از بچه ها را هم از دست دادم و یکی دیگه از بچه ها اسیر دست کسانی شده که نمیدونم کی هستم و چه جور آدمایی هستند... پس حسابی بی حوصله ام...

گول قیافه ام را هم نخور... چون وقتی قیافه ام بعد از یه شبانه روز سگی اینجوریه و مثلا آرومه، شک نکن که وحشی تر هستم... برامم فرقی نمیکنه که الان بابات داره از پشت پنجره نگامون میکنه و نگرانته یا نه؟! ... چون بابات هم میدونه که حق دخالت در روند پرونده و مراحل بازجویی را نداره...

حالا اینا همه اش به کنار... من و تو که با هم دشمن نیستیم... میخوام کمکت کنم... پس به خودت و همه کسانی که برات عزیز هستند لطف کن و همه چیز را برام توی این سه صفحه بنویس... تاکید میکنم... همه چیز... فقط در همین سه صفحه... سکسی مکسیش هم نکن... از وقتی گم شدی تا وقتی غرق شدی... من چند لحظه قدم میزنم... بسم الله...»

فکر کنم باباش براش کاملا توضیح داده بود که با بد کسی طرف هست و باید همه چیز را برام بگه تا کسی سر باباش را نتونه ببره و آمپول هوا هم به خودش نزنند... اولش قیافه اش مثل مرددها بود اما ... خودکار را برداشت و ظرف مدت یک ساعت... سه صفحه را پشت و رو پر کرد...

کاغذ را بهم داد... گفتم: «ممنونم! ... جلوی چشم خودش... کبریت آوردم بیرون و اون سه صفحه را هم آتیش زدم... مژگان رنگ از صورتش پریده بود... مثل گچ، سفید شده بود... با لکنت و بغض بهم گفت: «به به به خدددددا من همه اش ررررراست نوشتم... هیچی دددددروغی قققققاطیش نبود... چرا ... چرا دودودودوباره سوسوسوزوندینش؟!»

گفتم: «اگر همه اش راست و حسینی بوده که دیگه ترس نداره... نگران هم نباش... فقط میخوام خلاصه اش کنی در دو صفحه... برو خدا را شکر بکن که نمیگم خلاصه کن در یه پارگراف... بیا... اینم دو تا برگ... یاعلی... بنویس ببینم...»

اشکاش را پاک کرد... دوباره شروع کرد به نوشتن... این بار خیلی تند مینوشت... معلوم بود که تسلطش از دفعه قبل هم بیشتر شده... شاید یه ربع هم نشد که دو صفحه تموم شد... بهم گفت: «نوشتم... همه چیزو نوشتم... به جون بابام... به جون داداش آرمانم این همه چیزی بود که اتفاق افتاد... راستی شما از نفیسه خبر ندارین؟!»

گفتم: تشکر... نه... خبر خاصی ندارم... اما نباید حالش بد باشه... چون نه سرنگ هوا میخواستن بهش بزنند و نه سر باباش را میخواستن ببرند!!

وقتی میخواستم برم، بهم گفت: آقای محمد! تو را به خدا کمکمون کنین! جون رمان در خطره... اصلا نمیدونیم کجاست؟ ... من همه چیزو نوشتم... شما هم لطفا کا را از این جهنم نجات بدین... بابام و آرمان، تنها چیزی هستن که توی دنیا دارم...

خدافظی کردم و رفتم... رفتم اداره... مستقیم رفتم سراغ نفیسه... وقتی به راهرو حیاط خلوت 11 رسیدم، شروع کردم به طراحی روش بازجویی از نفیسه... نفیسه هنوز هم مجهول بود برام... اما یه چیزی به ذهنم رسید...

رسیدم به اتاقش... در را برام باز کردن و رفتم داخل... بهش گفتم روسریت را سر کن... سر نکرد... گفت: «اگر سختت هست، بگو یه زن بیارن... مگه مجبوری که همه اش تو میایی اینجا؟! ... خوراکت زن ها و دخترای مردم هستن؟!»

پوزخندی زدم و بهش گفتم: «نیست که همچین خوراک چاق و چله و چرب و نرمی هم هستی... سختم که نیست... برای خودت گفتم... حالا بی خیال... اما ... اما ... فکر کنم بعد از گپ امشبمون، باید روسریت را ازت بگیریم تا مشکلی برات پیش نیاد...»

با معجونی از افاده و تعجب گفت: «روسریم ازم بگیرین که مشکلی برام پیش نیاد؟! درست حرف بزن ببینم چی میگی؟!

اجازه ورود گوشی را گرفته بودم... همین طور که گوشیم را از جیبم میاوردم بیرون، گفتم: «تا مثلا خودت را بعد از دیدن این عکس، دار نزنی و خفه نکنی... این عکس را میشناسی؟!»

همین که چشمش به اولین عکس فرید که فقط از صورتش بود، افتاد... گفت: نه! کیه این؟

گفتم: این عکس اولشه! دومیش را ببین شاید شناختیش!

تا عکس دوم فرید را دید که از کل نیم تنه بالاش و قیافه اش گرفته بودم... تا چشمش به خون و زخم جناغ فرید افتاد که مثل یه گوشت بی خاصیت و تسلیم افتاده بود... چشماش گرد شد ... رنگش پرید... جیغ بلندی کشید... گفت: کی این بلا را سر فرید آورده؟!




#تب_مژگان 34

با کمال آرامش و خونسردی بهش گفتم: آروم باش... جیغ نکش... تو از هیچی خبر نداری... اگر یه چیزی بهت بگم، قول میدی صبور باشی؟!

در حالی که خیلی بهم ریخته بود و داشت گریه میکرد گفت: دیگه چیه؟! دیگه چی شده؟! چرا دست از سرم بر نمیدارین؟!

بهش گفتم: آروم باش دختر! آروم باش... میفهمم... چرا میگم میفهمم؟! چون منم امروز یکی از رفیقام را از دست دادم... یکی دیگه اش هم اسیر شده... یکیش هم تو زرد از آب دراومد!!

همینطور که هق هق میکرد گفت: چی میخواسنی بگی؟!

گفتم: تو باید صبورتر از این حرفها باشی... دنیا همیشه روی یه پاشنه نمیچرخه... بعضی وقتها هست که عزیزترین کسانمون در شرایطی ما را تنها میذارن که اصلا در حجم باور ما نمیگنجه و...

با شدت و صدای نیمه بلند گفت: لطفا حرفتو بزن... رک بگو... چی شده باز؟

نفس عمیقی کشیدم بعد از چند ثانیه سکوت گفتم: امروز وقتی رفتم سراغ مژگان... با صحنه بدی مواجه شدم... خیلی بد... خیلی متاثر شدم... دیدم متاسفانه... ببین قول دادی آرامشت را حفظ کنیا... خب؟! ... دیدم متاسفانه قبل از من، دو نفر اومدند و مژگان را به طرز بسیار وحشتناکی به قتل رسوندند! ... نفیسه خانم! تسلیت میگم... مژگان جونش را همین امروز صبح از دست داد!!

زل زد به من... چشمای نفیسه داشت از حلقه میپرید بیرون... دو تا دستش را محکم زد به صورت خودش... ناخنهاش را روی صورتش کشید... صدایی ازش بیرون نمیومد... نفسش به خس خس افتاد... فهمیدم که هوا بهش نمیرسه... یه لحظه دیدم چشماش رفت... سفیدی چشماش، کل چشماش را فرا گرفته بود... فورا به یکی از خواهرا گفتم: «خانم فلانی... بدو... خانم بدو بیا...» نفیسه شوکه شده بود... نه هوا بهش میرسید و نه خون به مغزش...

فورا خوابوندش روی زمین و پاهاش داد بالا... بعدش فورا تنفس و دستگاه هوا و... من که رفتم بیرون... اما گفتم: تا به هوش اومد و تونست تکلم کنه، خبرم بدید...

رفتم توی اتاقم... باید میرفتم مرحله بعد را طراحی میکردم... اما یادم بود که هنوز تکه سوم پازل سه قسمتی قبل را هم کامل نکردم... اصلا نمیشد سراغش رفت... ینی از بس از دیروز مشکل و صحنه های عجیبا غریبا پیش اومده بود، احساس میکردم قسمت نمیشه برم سراغ تکه سوم پازل سه قسمتی... شاید ... شاید هم یکی یا کسانی دستم را خوندن که نمیذارن برم سراغ تکه سوم...

رفتم یه وضو گرفتم و نشستم با دقت و حساسیت، دو سه صفحه ای که مژگان نوشته بود را خوندم... متن های واقعی، دارای یک سری اصول هستند که این متن مژگان، با تمام آن اصول سازگار بود... مژگان نوشته بود:

«مادرم را که از دست دادم خیلی بهم ریختم... تلاش میکردم محکم باشم و بتونم پدر و داداشم را از این غم بزرگ نجات بدم اما نمیشد... خودم از درون داغون بودم... برای انجام کاری به بیرون رفتم... میخواستم گل و گلاب بگیرم برای مراسم روز سوم درگذشت مادرم... بعد از من، زنی وارد گل فروشی شد... من از اول صبح ضعف داشتم و احساس بی حالی میکردم... مخصوصا که اون روز، شروع ایام قاعدگیم هم بود و حسابی اوضاع روحی و جسمیم بهم ریخته بود...

اون زن، وقتی داشت گل ها را قیمت میکرد، نمیدونم چی شد که به من رسید... تا بهم رسیدیم، ایستاد و عینک دودیش را آورد بیرون و گفت: وای خدای من! ببین کی اینجاست! شما مژگان خانم نیستی؟!

من که نمیشناختمش... با بی حوصلگی گفتم: سلام... بله ... خودمم... شما؟

با بغض و ناراحتی بهم گفت: الهی بمیرم برات دخترکم! غم مادر، غم سنگینیه... مخصوصا برای دختر حساس و باهوش و زیبایی مثل تو... بعدش هم بغلش را باز کرد و گفت: اجازه هست، به جای مامان الهه بغلت کنم عزیزدلم؟!

منم که در شرایط خوبی نبودم... ضعف هم داشتم... دلم که از غصه داشت میترکید... از خدا خواسته... رفتم بغلش... محکم همدیگه را بغل کردیم... همینطور که توی بغلش بودم، دیگه نفهمیدم چی شد... وقتی به هوش اومدم...»

تلفنم زنگ خورد... از حیاط خلوت 11 بود... گفتند: نفیسه به هوش اومده ... خیلی هم ملتهب و مضطرب... میخواد با شما صحبت کنه.





#تب_مژگان 35

وقت را نباید از دست میدادم... لباس مشکیم را از کمدم آوردم بیرون... پوشیدم... چهارده تا صلوات برای شادی روح حضرت ام البنین فرستادم... آروم آروم قدم برمیداشتم و فکر میکردم... رفتار و سکناتم را برنامه ریزی کردم... یه کم طول کشید تا دقیقا توی ذهنم، رفتار مناسب و برخورد منطقی با نفیسه دانلود شد... تا دانلود شد، فورا روی اعضا و جوارحم نصبش کردم... بسم الله گفتم و وارد اتاق نفیسه شدم...

چشمای نفیسه خون بود... یه لرزش نگران کننده ای هم توی رفتارش بود... جوری هم بغض کرده بود که صداش به زور شنیده میشد... هنوز ننشسته بودم که بهم گفت: «میتونم مژگان را ببینم؟! خواهش میکنم... برای آخرین بار... قبل از اینکه تشییعش کنند...»

فهمیدم که باور کرده... با حالت تاسف بهش گفتم: میفهمم... خیلی مشکله که کسی حتی نتونه جنازه رفیقش را توی بغلش بگیره و باهاش خدافظی کنه... اما نه... اجازه نمیدن... چون ... چون صلاح نیست... اوضاع خوبی نداره... ببخشید رک گفتم... متوجهی که؟!
بیشتر جا خورد و ناراحت شد ... گفت: ینی اینقدر بد کشتنش؟! اصلا چرا باید مژگان بمیره؟!

گفتم: تو الان به خاطر همین اینجا هستی! ... چرا باید مژگان اینقدر بد بمیره؟!

میون همون اشک و آه گفت: ینی چی؟ منظورت چیه؟!

گفتم: من و شما که کاری با هم نداریم... فقط دنبال حل یه معادله هستم... معادله ای که از وقتی تو سر و کله ات توی خونه مژگان و اینا پیدا شده، داره مشکل و مشکل تر میشه...

گفت: واضح تر حرف بزنید تا کمکتون کنم!

گفتم: چرا شما باید فردای همون شبی که جنازه بی گناه آرمان... داداش مژگان پیدا میشه(!!)... از تمام نگهبانان بیمارستان روانی به راحتی عبور کنی و بری سراغ مژگان و چند ساعت با هم باشید؟! و چرا باید یکی دو روز بعدش، ما با جنازه بد فرم یه دختر بیگناه مواجه بشیم؟! تو چند چندی توی این بازی؟! ... چرا پات وسطه؟!

نفیسه تا مرز سکته پیش رفت... تا اسم «جنازه بی گناه آرمان» آوردم، شروع به جیغ کشیدن کرد... «نه... نه... نه... آرمان نمرده... آرمان بیگناهه... آرمان هیچ کاره است...»

گفتم: آروم باش دختر! اونا دیگه رفته اند... دیگه اونا برنمیگردن... خوشحالم که حداقل تو اینجایی و زنده ای و داری باهام حرف میزنی... هرچند حال و روز خوبی نداری... اما... اما بذار کمکت کنم تا هم انگشت اتهامات از روی برداشته بشه... و هم مسبب و مسببان اصلی قتل این خواهر و برادر کشف بشند...

یه آرام بخش بهم زدیم... یه کم آروم تر شد... غذا و آب نمیخورد... بهش گفتم: نفیسه خانم! چند قلپ آب بخور تا بتونیم بهتر با هم حرف بزنیم... اصلا میخوای برم و بعدا... فردا... و یا چند روز دیگه بیام؟!

گذاشتم خوب گریه کنه... آروم تر که شد... کم کم شروع به حرف زدن کرد و گفت: مژگان و آرمان، تنها دوستای خوب و مهربونی بودن که توی کل عمرم داشتم... اولین باری که دیدمش... حالش خوب نبود... خونه یکی از اساتیدمون که هر از گاهی... ینی ماهی یک بار... اونجا جمع میشیم دیدمش...

استادمون بهم گفت: «بیا بالا که به کمکت نیاز دارم... وقتی رسیدم به اتاق طبقه بالا، اولین بار، مژگان را به حالت بیهوش ... شاید هم خواب عمیق... اونجا دیدمش... استادم گفت: این خانم خوشکل، دختر یکی از بهترین دوستام هست که متاسفانه مادرش را از دست داده... احساس میکنم تو با اون میتونین دوستای کاملی بشین... اینقدر کامل که بتونین حتی با هم سالیان سال زندگی کنین و به هم آرامش بدین... اسمش مژگانه...»

وقتی نفیسه میخواست آب بخوره... بهش گفتم: اسم استادتون چیه؟!

نفیسه گفت: سرکار خانم کمالی!!!



#تب_مژگان 36

نفیسه یه من بیشتر اشکاش را پاک کرد و ادامه داد: خیلی دختره بهم ریخته بود... مجبور شدیم بردیمش بیمارستان... میگفتن از صبح بیهوش شده... من تمام اون شب را پیشش موندم... تا اینکه به هوش اومد... دوس داشتم اولین کسی باشم که پس از بیهوشیش میبینتش... همینطور هم شد... تا چشم باز کرد، گفت: من کجام؟! ... گفتم: بیمارستان! ... کم کم داره صبح میشه... تو خیلی حالت بد بود... بیهوش شدی... الان هم یه کم تب داری...

مژگان پرسید: تو کی هستی؟!

منم گفتم: یکی مثل تو... نمیتونم اینجوری رهات کنم... اسمم نفیسه است...

مژگان گفت: اما من شما را نمیشناسم... میشه به خانوادم اطلاع بدید؟!

گفتم: حالا چه عجله ای داری؟! مگه داره اینجا و پیش من بهت سخت میگذره؟! ... بذار یه کم بهتر که شدی، بعدش زنگ میزنیم... الان بابا و داداشت هم حالشون خوب نیست... اگر اینجوری ببیننت، حالشون بدتر میشه...

چیزی نگفت و به نشان تایید، سکوت کرد... رفاقت من و مژگان، از اون لحظه شروع شد... خانم کمالی بهم گفته بود که حسابی باید دلش را به دست بیاری و از خودگذشتگی کنی... گفته بود که هر نیازی داشت باید بتونی برطرف کنی... و یه چیز دیگه هم بهم گفت... گفت... گفت: حتی یه کاری کن که تو هم بتونی نیازات را با مژگان برطرف کنی...

نفیسه سکوت کرد... بهش گفتم: مثلا چه نیازهایی مدنظر بود؟ اصلا اونا چطور از نیازهای تو اطلاع داشتند؟

نفیسه گفت: خدا خدا میکردم که همین سوال را ازم نپرسین... راستشو بخواید... من... من دبیرستان که بودم، یه روز یکی از بچه های کلاسمون چندتا عکس از دخترهای هم سن و سالمون را آورده بود که بعدا فهمیدم به اون عکس ها میگن «عکس های سکس یا مستهجن» ... زنگ بعدش امتحان داشتیم... امتحان زبان بود... من صندلی آخر بودم... آخرای جلسه امتحان بود که دیدم داره حوصلم سر میره... یواشکی... جوری که کسی متوجه نشه... عکس ها را درآوردم و یواشکی نگاش میکردم... توی حال و هوای خودم بودم که یهو دیدم معلم زبانمون بالای سرم ایستاده...

تمام بدنم یخ کرد... آبروم رفت... خیلی ترسیده بودم... اما دیدم معلم زبانمون هیچی نگفت... فقط با لبخند خیلی ملوس و قشنگی بهم گفت: نفیسه جون! میشه ازت خواهش کنم آخر کلاس چند کلمه با هم حرف بزنیم؟! ... من که دیگه چاره ای نداشتم... قبول کردم... وقتی همه رفتند... خیلی آروم و مهربون بهم گفت: کاملا میفهمم... منم مثل تو بودم... اما اگر دوس داشته باشی، دوس دارم امروز عصر بیایی خونمون تا بیشتر با هم صحبت کنیم...

من که چاره ای نداشتم و از آبروم خیلی میترسیدم... عصر ساعت 5 رفتم خونشون... تازه فهمیدم مجرد هست و تنها زندگی میکنه... خیلی به خودش رسیده بود... از تعجب داشتم شاخ درمیاوردم... مهربون تر شده بود... همون جوریش هم بچه های مدرسه و کلاس ما براش میمردن... چه برسه که من تونسته بودم توی اون شرایط و اون سر و وضع ببینمش...

بعد از سه چهار روز فهمیدم که بهش وابسته ام و اصطلاحا به این حالت میگن: «همجنس بازی» ... حدودا یکسال با اون وضعیتمون اینجوری بود... جوری که حتی به مسائل بدتر هم کشید و...

کم کم به جمع هایی نزدیک شدم که اونها هم مثل ما بودن... ینی دخترایی که همدیگه را دوس داشتن... مهمونی میگرفتن... تفریح میرفتن... خلاصه با هم الکی خوش بودند... یه چند نفر هم بودن که بزرگتر ما بودن... خانم های خیلی خوبی بودن... نمیدونم از وضعیت ما خبر داشتن یا نه؟ و اینکه ما حتی کارمون به مسائل جنسی هم کشیده شده، میدونستم یا نه؟! اما خیلی ما را تحویل میگرفتن...

یکی از همین خانم ها «سرکار خانم کمالی» بود... من با ایشون خیلی دوس شده بودم... اصلا از وقتی معلم زبانمون اون عکس ها را دید، زندگی من از این رو به اون شد... با حضور در خونه خانم کمالی و آشنایی با آدمای با کلاس و پولدار، احساس خوبی داشتم... احساس میکردم زندگی منم داره با کلاس تر میشه و دوستای جدید و جذابی پیدا کردم...

تا اون شب که پای مژگان به جمع ما باز شد... نمیدونم از کجا اومده بود... اما یه جورایی خانم کمالی به من فهموند که دیگه با معلم زبان کات کن و با مژگان باش... چرا اینو گفت؟ چون از تمام نیازها و چیزای من خبر داشت.... به خاطر همین، من جلوی اونها چیز مخفی نداشتم... اونها به من گفتند این کار را بکن... منم فهمیدم مژگان دختر خوبیه... باهاش مچ شدم




#تب_مژگان 37

جلسه اول بازجویی نفیسه خوب بود... به نکات خوبی اشاره کرد... رفتم سوار ماشینم شدم... میخواستم یه سر برم شاهچراغ... خیلی وقت بود که تنها سر نزده بودم... وقتی گوشیمو دیدم، دیدم عمار یکی دوبار زنگ زده بود... زنگ زدم واسش... گفت میخوام ببینمت... گفت اتفاقی نیفتاده اما دوس دارم بعضی از چیزها را همین حالا بهت بگم بلکه در روند پرونده به دردت بخوره...

رفتم پیشش... وقتی درب خانه امن باز شد و رفتم داخل... هنوز پارک نکرده بودم که دیدم عمار روی صندلی حیاط نشسته و منظر منه... سلام کردیم و نشستم پیشش... از حال مژگان پرسیدم... گفت: خوبه الحمدلله...

گفتم: «دو تا تیم در حال بررسی پرونده ترور دیروز هستند... چون یکی از بچه ها را هم با خودشون بردند... پیش بینی من اینه که ممکنه یا بخوان تبادل کنند یا زنده اش نمیذارن... یکی از افرادی که تو زرد از آب دراومده، هفته قبل، زن و بچه اش را فرستاده ترکیه... احتمالا خودش هم داره میره اونجا... یکی از بچه های تیم «سایه» مثل شبح دنبالشه... یکی دو نفر هم دارن همین پرونده خودمون را تهیه و تنظیم میکنند... راستی با من کاری داشتی؟ جانم! درخدمتم...»

عمار شروع کرد و گفت: «حرفه ما اینقدر سکرت و مبهمه که حتی از اوضاع و احوال خانوادگی همدیگه خبر نداریم... منم نمیدونم تو چند تا بچه داری و ماموریت موازیت چیه و ... به خاطر همین، هیچ کس نفهمید خانمم از دنیا رفته و دو تا بچه دارم... جز مقامات بالادستی که حتی از آب خوردن منم اطلاع دارن... ولی من یه نفر هستم... حداقل سه نفر دیگه با من زندگی میکردند که اونها شوهر و بابا میخواستن... خانمم و دو تا بچه هام...

خانمم مدتی بود که احساس ناراحتی در ناحیه شکمش میکرد... بعد مشخص شد که مشکل از رحمش هست... عمل هم کرد و ظاهرا خوب شد... اما دو ماه بعدش هم دوباره مریض شد... اینبار کلیه اش بود... خیلی اذیتش کرد... بعد دیدیم داره لب و ابروش هم تیک میزنه و کج میشه... خیلی ترسیدیم... اینا همه اش در طول پنج ماه همه این بیماری ها ریخت روی سر خانم بیچاره من...
منم در طول همون پنج ماه، داشتم روی یکی از نفس گیرترین پروژه های استانی کار میکردم... در کل اون پنج ماه، فقط 20 روز تونستم خونه باشم و پیش زن و بچه هام بمونم... بقیه اش دوندگی میکردم تا بالاخره پروژه خیلی پیش رفت... با اینکه دو تا شهید دادیم اما به برکت خون های بیگناه و پاک همونا تونستم پرونده را نسبتا کامل کنم و تحویل بدم...

محمد جان! من نه بابای بی غیرتی بودم و نه شوهر بی توجهی... دلم خوش بود که دارم خدمت میکنم و بچه هام هم از غم و اندوه بی مادری نجات پیدا کرده اند و دارن با دوستاشون زندگی میکنند... هر چند رفتارشون و تیپ و قیافشون داشت روز به روز بدتر میشد اما بهم گفتند اینا جوون هستند و با نسل ما فرق میکنن و این حرفها...»

دیدم عمار خیلی ناراحته... حرفهاش از ته دل بود... معلوم بود که خیلی بهم ریخته... دوس داشتم هرچه زودتر بتونه بیاد کمکم و منو از تنهایی در این پرونده دربیاره... چون قابلیت هایی داره که به دردم میخورد... بهش گفتم:

«من کاملا درکت میکنم... ما حتی تعداد بچه های همدیگه را هم نمیدونیم چه برسه به اسم و سن و سالشون... این شاید حرفه ای تلقی بشه... اما به نظر من یه عیب محسوب میشه... کاریش نمیشه کرد...

درباره تمام مشکلاتی هم که بعد از وفات خانمت برات پیش اومده، متاسفم... اما من اینجام که بتونم به بهترین رفیق کاریم کمک کنم... اما... اما راستش بخوای بدونی، تا همین جای ماجرا که پیش رفتیم... با اینکه خیلی وقت نیست که وارد این ماجرا شدم... اما سر نخ های بسیار بسیار بسیار خطرناکی جمع و جور کردم که مرا بارها و بارها بیشتر از فتنه های منطقه میترسونه...

عمار! یه سوا ازت میپرسم... فقط جوابش یه کلمه است... میخوام فقط با آره یا نه جوابم بدی و هیچ توضیحی فعلا نمیخوام... باشه؟»
عمار گفت: باشه... بپرس... هر چی میدونی لازمه بپرس!

یه کم سکوت کردم... حدودا 30 ثانیه... به طرف آسمون یه نگاه کردم... نگاه عمار داشت خیلی بیشتر و بیشتر به من خیره میشد.. به چشماش زا زدم... لب باز کردم و گفتم: «هر غیر حرفه ای اول میره سراغ پرونده پزشکی خانمت... ب دکتر الهی حرف زدم... اونم نظر منو داشت... اون هم معتقد بود که مرگ خانمت، نه تنها مشکوک نیست... بلکه قطعا... متاسفم که دارم رک میگم... خانمت قطعا به قتل تدریجی رسیده...

حالا سوال من اینجاست... پسرت برای اونها چه خطری داره که به مژگان گفتی از آرمان خیلی در اون 800 صفحه چیزی ننویسه... الان هم مثلا گم شده... مثلا کسی ازش خبر نداره... ما هم همه حواسمون متوجه مژگان خانمه... سوالم اینجاست: چرا باید بعد از خانمت، آرمان حتی از مژگان هم خطرناکتر باشه برای اونا؟!!»




#تب_مژگان 38

عمار سکوت کرد... زل زده بودم به چشماش و میدونست که منتظر جوابم... سکوتمون یه کم طولانی شد... تا اینکه عمار لب باز کرد و گفت: «آره!»

گفتم: پس حدسم درسته! حدسم درسته که آرمان از مژگان برای اونها خطرناکتره و یا بهتره بگم که: آرمان را میخوان... نه مژگان... مژگان فقط واسه نفیسه خیلی مهم هست!

عمار گفت: آره... اونها با آرمان کار دارن... اصلا به خاطر همین هم بود که فرید اومده بود و داشت منو میکشت!

گفتم: نه! قطعا اونها تو را نمیکشتند! چون بهت نیاز دارن... باید زنده باشی تا بتونند به آرمان برسند... شاید مژگان خانم را میکشتند اما تو را نه! ... راستی... جای آرمان امن هست؟!

عمار گفت: آره ... خیالت راحت...حتی مژگان هم اطلاع نداره که آرمان کجاست؟!

از عمار خدافظی کردم... سوار ماشین شدم و رفتم خونه... قبلش یه کم میوه خریدم و رفتم... دوس داشتم همه ذهن و تن و روان و روحم مال زن و بچه هام باشه... اما نمیشد... فکرم مشغول بود... باهاشون میخندیدم و شوخی میکردم و با هم کلی تلوزیون نگاه کردیم و... اما از اون دسته از آدمها هستم که تا فکرم برطرف نشه، حتی اگر وسط بهشت هم باشم، اما فکرم دنبال سوژه ام هست...

فقط خدا را شکر میکردم که هنوز سراغ کمالی نرفتم... کمالی، ضلع سوم پازلی بود که طراحی کرده بودم... مثل اینکه پای کمالی بیشتر از اینها در این پرونده گیر هست... نباید الکی در بره و یه آب هم روش... باید اجازه میدادم که خوب مدارکم درباره کمالی کامل بشه بعد برم سراغش...

صبح شد... هنوز همه خواب بودند که پاشدم رفتم شاهچراغ... حدودا تا یک ساعت بعد از نماز صبح اونجا بودم و دعا و نمازهای قضا و توسل و... بعدش یه سر رفتم کله پاچه ای میدون ولی عصر و از خجالت خودم دراومدم...

رفتم اداره... باید ظرف مدت یک روز کاری... ینی حدودا 10 ساعت... دل و جیگر اعترافات مژگان و نفیسه را درمیاوردم... اول رفتم سراغ دستنوشته های مژگان... مژگان نوشته بود:

«بعد از اون دوشبی که مثلا گم شدم... اما بیمارستان و بعدش هم خونه نفیسه بودم... رابطه ما با نفیسه خیلی عمیق شد... تا جایی که وابستگی شدید پیش اومد و نمیتونستم بدون اون زنده باشم و زندگی کنم... ماهی یک روز هم که کلا غیبش میزد اما داشتم با همین هم کنار میومدم... بهم گفته بود که خوشش نمیاد از این مسئله سوال کنم... منم با اینکه داشتم میمردم از فضولی، اما اذیتش نمیکردم...

تا اینکه یه روز در ماه محرم، بحث پیش اومد و بعد از کلی کلکل کردن... قرار شد به خونه خانم کمالی بریم... خونشون را بلد نبودم... اما بعدا فهمیدم که قبلا هم یه بار اونجا رفتم... اما چون حالم خوب نبوده و بیهوش بودم متوجه نشدم... جلسه فوق العاده ای بود... اما اون موقع، از یه چیزی خیلی تعجب کردم... دیدم اتاق هایی وجود داره که دختر و پسرها، دو تا دو تا میرن داخلش و بعد از یه ربع بیست دقیقه میومدند بیرون... وقتی از نفیسه پرسیدم اینها میرن اونجا چیکار؟! گفت: میرن که با هم باشن... همین...

کم کم این مسائل برای منم عادی شد... مخصوصا وقتی در یکی از جلسات، یه خانم آورده بودن که میگفتن متخصص «پورنوگرافی» هست... خیلی جذاب و علمی حرف میزد... اسمش دکتر گلشیفته بود... بچه ها عاشقش بودن... میگفتن مدرکش را از دانشگاه انگلستان گرفته... گلشیفته میگفت: ((دردسر آورترین احساس موجود در انسان ها، میل جنسی است... شمایی که دور هم جمع شده اید، راستگوترین افراد روزگار هستید... چرا؟ چون نتونستید به این احساس دروغ بگید... و خیلی آزادانه دارید با این احساس زندگی میکنید... وضعیت کنونی ایران متاسفانه جوری هست که حکومت، به اسم اسلام داره حقوق بشر را محدود میکنه و نادیده میگیره... اما شما دارید شجاعانه و منتخبانه به این احساس نیاز واقعیتون جواب میدید و سطح فکریتون بالاتر از کسانی است که مدام دم از محرم و نامحرم میزنند! ... به امید روزی که بتونید با هم قانونی زندگی کنید و از اینکه شریک زندگیتون، همجنس یا غیر همجنس هست، و یا اینکه مال من یا مال یکی دیگه هست، احساس شرمندگی نکنید!!))

تا اینکه نفیسه، پای آرمان را هم به این مسائل باز کرد و بعد از مدتی فهمیدم که آرمان با فرید داره به قهقرا میره... جوری که آرمان، که گنده ترین خلافش خودارضایی بود، به همجنس بازی افتاد و یه شب نفیسه برام گفت: از بس آرمان برای بچه ها جذابه، فرید گفته که دارن سرش شرط بندی میکنند!!!!»




#تب_مژگان 39

سر درد گرفتم... خط به خط مطالب مژگان را که میخونم، میسوزم از اینکه چقدر بچه های معصوم مردم را با چهار تا مغالطه و دروغ، به جون دین و اسلام و نظام میندازند... مژگان و آرمان، همین بچه های دور و بر ما هستند... هر کسی نقطه ضعفی داره اما این بچه های نوجوون و جوون، هنوز بلد نیستند که نقطه ضعفشون را چطوری کنترل کنند تا آتو دست یه مشت گرگ ندهند...

رفتم اتاق نفیسه... گفتم قبلش هماهنگ کنند و بهش اطلاع بدهند که قراره با من صحبت کنه... وقتی رفتم پیشش، دیدم هم روسری سرش کرده و هم یه کم رفتاراش آرومتر شده... اما خیلی لاغرتر شده بود... معلوم بود که داره فشارهای درونی بسیاری را تحمل میکنه...

بهش گفتم: از روند مکالمات دیروزمون خیلی راضی بودم... امیدوارم تا آخرش هم همینطور ادامه پیدا کنه... کجا بودیم؟! ... آهان... تا جایی گفتی که دو سه روز اول آشناییتون بود و کمالی گفته بود که تو دیگه باید همیشه با مژگان باشی! ... خب؟ میشنوم...

نفیسه نفس عمیقی از روی غم و اندوه کرد و گفت: «اتفاقا بزرگترین مشکل من هم همین جا بود... کسانی که به خونه کمالی رفت و آمد داشتند خیلی آدم های باسواد و تیزی بودند... منو متقاعد کرده بودند که بزرگترین مشکلم، با مژگان حل میشه... اما باید کمک کنم تا میکلات بقیه را هم حل کنم...»

گفتم: متوجه نمیشم نفیسه خانم! ینی چی؟ از نظر مالی؟

نفیسه گفت: «نه بابا! اونها که اگر مشکل مالی داشتند که اینجوری هر هفته خرج نمیکردن و شام های رنگارنگ و انواع نوشیدنی و الکل و حتی پول تو جیبی هفتگی و... نمیدادند!»

با تعجب پرسیدم: ینی حتی پول تو جیبی هم میدادند؟

خیلی معمولی گفت: آره... به هرکدوممون حداقل هفته ای 150 هزار تومان میدادند!! من یه بار حسابش کردم... همینجوری واسه خودم حساب میکردم... سرانگشتی فهمیدم که هر هفته، هر جلسه ای که میریم و پولی که میگیریم و شام و پذیرایی و... واسه حدودا 100 نفر دختر و پسری که اونجا بود، حدودا 30 تا 40 میلیون تومان خرج میکردن!!

گفتم: عجب! خب؟ بقیه اش؟ راستی در جلسات فقط کمالی حرف میزد؟

نفیسه گفت: نه! خانم کمالی هر هفته چیزهایی را برامون از محبت و حقوق بشر و احترام به هم نوع میگفتد اما کسان دیگری هم بودند که چرخ میخورد و هفته ای حرف میزدند!

گفتم: مثلا میشه اسم چندتاشون را بگی؟ و اینکه در چه موضوعاتی؟1

گفت: مثلا یه آقای روان شناس برای دخترها آورده بودند به نام آقای شروین! ... و یا مثلا یه خانم روان شناس آورده بودن واسه پسرها که اسمش دکتر گلشیفته بود... و یا یه پیرمرد میومد که خیلی باحال بود و اسمش یادم نیست اما درباره احترام به پدر و مادر و مسائل خانوادگی حرف میزد... و چند تای دیگه...

گفتم: عجب! .. بسیار خوب... راستی داشتی از بزرگترین مشکلت حرف میزدی... دنبالش را درست متوجه نشدم...

چند ثانیه سکوت کرد و سرش را انداخت پایین و گفت: من در جمعی قرار گرفته بودم که درکم میکردن و دوسم داشتن و کلی چیز یاد میگرفتم... چیزای خوب و مفیدی که واقعا به درد زندگیم میخورد... اما جوری شده بود که دیگه درباره هیچ چیز حساسیت نداشتم... نه درباره خانوادم... نه درباره تحصیلم... و نه درباره مسائل مادی... حتی آبروم هم برام یه چیز مسخره شده بود... ینی چندان دغدغه ای برای آبرون نداشتم... به راحتی پروفایل فیس بوکم را با سوتین و لباس های باز و... میذاشتم...

گفتم: خب این مشکلش چی بود برات که گفتی یه مشکل داشتی؟!

گفت: من لارج بودم... لارج تر شدم... اما همین که مژگان را در اختیار من قرار داده بودن و جیبم را هم پر پول میکردن و کلاس و برنامه و تفریح و هدیه و... همه اش سر جاش بود... اما بزرگترین مشکلم این بود که مدام یادم میومد که من یه چیزی نیستم اما دارم میشم... من یه چیزی نباید بشم اما داره حساسیتم نسبت بهش کم میشه... و اون چیز، «فاحشگی» بود... من شده بودم زاپاس کسانی که اونها برام مقرر میکردن... و این همیشه منو آزار میداد...




#تب_مژگان 40

نفیسه ادامه داد: من کثیف بودم اما فاحشه نبودم... اما اونها منافع منو طوری برنامه ریزی کرده بودن که از این راه میگذشت... جوری در طول مدت سه سال با من کار کردند و کلاس های مختلف و مسافرت های علمی و مختلط و ... که الگوی اصلی من و امثال من، روان شناسی به نام گلشیفته شد... اتفاقا مژگان هم داشت کم کم خاطر خواه گلشیفته میشد... خیلی باسواد و جذاب بود...

به نفیسه گفتم: چطوری میشه گلشیفته و شروین و اون پیرمرده و بقیه شون را از نزدیک دید؟!

نفیسه یه کمی فکرش کرد و گفت: نمیدونم... ما هیچ آدرس و شماره تلفنی از اونها نداشتیم... حتی یه بار به خانم کمالی گفتم که من در رابطه ام با فرید دچار مشکل شدم... احساس میکنم نیاز به همفکری دکتر گلشیفته دارم... اما خانم کمالی گفت که حتی منم شماره اش را ندارم و معمولا خودش هماهنگی میکنه برای اومدنش...

به نفیسه گفتم: باشه... خب... استراحت میکنید یا ادامه بدیم؟

نفیسه گفت: «یه چیز مهمی یادم اومد... من همیشه برام جای سوال بود که چرا دو سه بار دکتر شروین و دکتر گلشیفته مخصوصا برام تماس گرفتند و از حال و روز مژگان سوال کردند؟! ... بعد از دو سه بار، دیگه مدام احوال آرمان میپرسیدن... وقتی تصمیم گرفتن که آرمان را به فرید بسپارند، من اونجا بودم... به فرید گفتن که آرمان، حکم حیات و بقای حضور تو در جمع ما داره... چون آرمان به شدن تنهاست و تو باید زندگیشو نجات بدی...

من یادم اومد که آرمان خودارضایی داره... و مسئولیت باز کردن پای فرید به خونه مژگان را من به عهده گرفتم... اون چیزی که خیلی به من حال داد و ذوق کردم، این بود که به خاطر این خدمتی که برای نجات دادن آرمان از تنهایی شکننده اش کرده بودم و پای فرید را به اونجا باز کرده بودم، مبلغ پنج میلیون تومان بهم هدیه دادن و بهم گفتن: اگر این پنج تومان را در طول یک هفته خرجش کنی، پنج میلیون تومان دیگه هم بهم میدن!!»

من که داشت عقلم سوت میکشید گفتم: خب خرجش کردی؟!

نفیسه گفت: آره بابا... راهش را بلد بودم... ینی یادم دادن... همون پیرمرده بهم یاد داد... خیلی باحال بود... سه روز وقت گذاشتم... رفتم باغ ارم و باغ ملی... در طول این سه روز، پسرها و دخترانی که میومدند و در پارک مطالعه میکردند و مثلا برای کنکورشون درس میخوندند و یا حتی روزنامه میخوندند یا جدول حل میکردند... سر صحبت و گپ باهاشون باز میکردم... اگر میدیدم که یخشون باز میشه که هیچ... اما اگر یخشون خیلی راحت باز نمیشد، مبلغ 500 هزار تومان یا یک میلیون به خاطر تشویق و ترویج فرهنگ مطالعه بهشون هدیه میدادم...

ازش پرسیدم: اونها هم قبول میکردند؟!

نفیسه گفت: «ای بابا... چرا قبول نکنند؟! ... خب ما که نیتمون خیر بود... سه چهار روز هم اونها را زیر نظر داشتیم... حتی یادمه که یکیشون این خیلی سفت و سخت بود و پا نمیداد... خیلی هم بچه درس خونی بود... حتی وقت نمازها پامیشد میرفت نمازخونه پارک و... اما فهمیدم مشکل مالی داره... چون معمولا تک میزد تا براش از خونه و دوستاش زنگ بزنند... اون پیرمرد باحاله بهم گفت شاید بنده خدا شارژ نداره!! ... دلم براش سوخت... به بهانه ترویج فرهنگ مطالعه باهاش صحبت کردم...

از یه چیزش خیلی ناراحت شدم... از این حرصم درمیومد که اون پسره خیلی نگام نمیکرد... حتی هدیه ام را هم نپذیرفت و پاشد رفت... دیوونه هدیه یک میلیون تومانی را نپذیرفت...  قرار شد یکی دیگه روش کار کنه تا هرجور شده مشکلش را برطرف کنیم... بعدش فهمیدم که اون پسره، بچه ی آخوند هست... گفتم چرا فازش اینجوریه؟! ... نگو باباش آخوند بود... دیگه نمیدونم کدوم از بچه ها باهاش مچ شد... فکر کنم سهیلا رفت تو نخش...»

پرسیدم: سهیلا دیگه کیه؟!

نفیسه با لبخندی شیطنت آمیز گفت: سهیلا خیلی دختر ماهی هست... خیلی هم خوشکل و جذابه... باباش زندانی سیاسی بوده که میگن اعدامش کردند... تنها دختر چادری جمع ما بود... معمولا هر کس گند میزد و یا نمیتونست در کاری که بهش سپرده شده کاری از پیش ببره، کارش را میسپردن به سهیلا...

گفتم: خب؟

گفت: خب جمالتون! هیچی دیگه... پولم را همون هفته خرج کردم و پنج ملیون تومان هفته بعد را هاپولی کردم... فقط یادمه که تنها خرجی که برای خودم کردم در پول هفته اول، رفتم یه عطر کریستال عربی گرم گرفتم واسه بابای مژگان... دادم به مژگان تا بهش بده... دیگه هیچی واسه خودم خرج نکردم...




#تب_مژگان 41

ماشین و ماموری که مفقود شده بود، توسط بچه های اداره ردگیری شد و بچه ها حسابی گل کاشتند... تمام اطلاعاتش را ظرف مدت کمتر از 72 ساعت درآوردند... ماشین را در یکی از فرعی های شهرک صدرا پارک کرده بودند.. مسئله شهادت و مفقودی، بیخ پیدا کرده بود... مقامات، جواب میخواستند... اعلام شهادت و مفقودی را توسط مدارک اندکی که در دست بود ارائه کرده بودم... مقامات، اون قتل و مفقودی را به چشم یک پرونده جدا بهش نگاه کردند... تصمیم بسیار پخته و هوشمندانه ای بود...

در اولین صبحانه کاری همون هفته، از من اعلام نظر خواستند... من هم فقط یک نفر را پیشنهاد دادم برای در دست گرفتن پرونده شهادت و مفقود شدن همکارمون... کسی که میدونستم این کاره است و مثل فرفره عمل میکنه... اون یک نفر هم فقط «عمار» بود...
قرار شد خودم توجیهش کنم... توجیهش کردم و همه نامه ها و مجوزهای لازم و سفارشات را برای مبسوط الید بودنش انجام دادم... هم بر روحیه اش اثر مثبت زیادی داشت و هم از فشار عصبی حاصل از حال و روز مژگان و آرمان یه کم کمتر میشد... به عنوان هدیه و اولین اقدام راهگشا، گوشی همراه فرید را که از توی ماشینش برداشته بودم هم به عمار دادم... کاش فرصت بود و از اصل ماجرا دور نمیشدیم تا بهتون بگم عمار چه معرکه ای کرد... بگذریم...

خب! این تا اینجای ماجرا... پس ما با یه گروه الکی سکس پارتی و خونه فحشای معمولی مواجه نبودیم... چون گزارشات مشابه هم در طول سه ماه گذشته اش در مناطق مختلف داشتیم که خیلی مقامات امنیتی را نگران تر کرده بود... اما چون هیچ رد و اثر و مدرکی در دست نبود، هیچکس نمیتونست اقدام کنه... ما حتی از خونه کمالی هم شاکی یا موردِ مشکوکِ گزارش شده نداشتیم... چون از دو سه تا در رفت و آمد میشد و هیچکس هم حق نداشته ماشینش بیاره اونجا پارک کنه... ینی همشون باید با تاکسی سرویس میومدند و در خیابان اصلی پیاده میشدند... بهشون یاد داده بودند که کسی نباید کوچکترین کاری میکرده که جلب توجه بشه...

نکته قابل تاملی که مژگان در ادامه اعترافاتش نوشته بود این بود که: «وقتی همسایه های کمالی ما را میدیدند که مثلا چند نفر چند نفر داریم میریم اونجا... حتی بعضیاشون بهمون التماس دعا هم میگفتن!! ... ینی کاملا برای همه موجه بوده که مثلا هفته ای یکبار، حاج خانم مهمونای خاص داره و آغوشش روی دختر و پسرای اونجوری بازه و داره کار فرهنگی میکنه... حتی میگفتن که خانم کماالی اینقدر موفق عمل کرده که دختر و پسرهای جلف هم عاشقش هستند و باهاش رفت و آمد دارند!! ...»

البته و صد البته ما تجربه پرونده های کاریزماتیک محلی و شهری و دینی، کم نداشتیم... مثل پرونده بروجردی که حالا نمیخوام درباره اش حرف بزنم... فقط همینو بگم که وقتی فسادش بالا گرفته بود اما همه به چشم روحانی مستجاب الدعوه از نوادگان آیت الله نگاش میکردند... بعدا مشخص شد که حتی دروس مقدماتی حوزه را هم نخونده و اصلا هیچ ارتباط نسبی و سببی هم با آیت الله نداشته و... نکته اش که میخواستم بگم  اینجاست که: دو سه بار، وقتی میخواستند دستگیرش کنند، مردم اون محل، با چشم گریه و کفن و آه و نفرین، جلوی ماموران امنیتی و انتظامی را میگرفتند و در این کار خلل وارد میکردند!!!!

خب کمالی هم یه ورژن از همون مدل آدما بود... مخصوصا وقتی مژگان و نفیسه نوشته بودند که: «دختر و پسرها به راحتی دست و صورتش را میبوسیدند... برای دعاهاش سر و دست میشکستند... آب دهانش را برای مریض و کنکوری میبردند و...»

اما ... اما من کسی نیستم که کلاه سرم بره... من تجربه رفقا را داشتم... رفقا چند جا عجله کرده بودند و اون شخص کاریزماتیک را آخرین نفر و یا به عبارت حرفه ای، «سر حلقه» میدونستند... این ینی مختومه اعلام کردن پرونده... من خوشم نمیاد... ینی اصلا نمیتونم پذیرم که «کمالی و دیگر هیچ!»...

ته حرف مژگان و نفیسه هم مثل هم بود... همه شون همچنان به کمالی وفادار... کمالی را آدم خوبه ماجرا میدونستن... ازش به عنوان سرکار خانم اهل خیر و کمک و همنوع دوستی و مستجاب الدعوه خوشکل و خوش پوست و امروزی و عزیز دل نسل جوون و همین مزخرفات دیگه... تهش همین بود...

اینجا بود که فهمیدم چرا باید فرید را با خودشون میبردند... چرا باید حتی جنازه فرید هم به ما نمیرسید... اگر بخوام ساده حرف بزنم، این میشه که نفیسه و مژگان، نیروهای اغواگر و فرید و امثال فرید، نیروهای عملیاتیشون بودند... پس نیروی اغواگر، حتی اگر هم گم بشه، بازم چون اطلاعات چندانی نداره و حداکثر کمالی را میشناسه، چندان خطری براشون محسوب نمیشه... اونها میدونستند که به خاطر عدم جرم اثبات شده در نفیسه و مژگان، مجبوریم اونها را چند روز بازداشت و سپس آزاد کنیم...
اما فرید نه... فرید برای اونها باید اولا زنده بمونه و دوما به دست ما نیفته... لذا حتی به قیمت سوختن یکی از نفوذیهاشون، باید فرید را منتقل کنند و در یک بیمارستان مجهز خانگی یا مداواش کنند یا سرش را زیر آب کنند...

پس اگر میخواستیم یه کم راه را دور کنیم باید میرفتیم دنبال فرید... از زیر سنگ هم شده پیداش کنیم و به هر ترتیب از زیر زبونش بکشیم که به چه کسانی وصل هست ... و یا اینکه باید از یه جای دیگه شروع میکردیم... من همون یه جای دیگه را ترجیح دادم... این بود که پرونده در جریانات عجیب و غریبی افتاد...




#تب مژگان 42

جلسه ای ترتیب دادم... دکتر الهی... عمار... میثم که مشاور امور مذهبی و رصد انحرافات مذهبی بود... آسید رضا که در دایره جرائم سازمان یافته فعالیت میکرد و خودم... این جلسه هم برای همفکری بود و هم برای اینکه آخرش به این نتیجه برسم که راهی که توی ذهن خودمه درسته و باید برم دنبالش...

خلاصه وضعیت پرونده را براشون فرستادم... دو سه روز مطالعه کردند و براشون کاملا روشن کردم که ماجرا از چه قراره... خلاصه نظرات و پیشنهادات اون جلسه به قرار زیر است:

اولش چند آیه قرآن خوندیم... بعدش من شروع کردم:

محمد: سلام و صبح بخیر... خوش آمدید... سقف جلسه چهل دقیقه است... امیدوارم با دست پر اومده باشین... داستان در یک جمله این میشه که: ما چند تا عروسک خیمه شب بازی داریم... از قضا یکی از اونها هم در خودی از آب دراومد... برای مچ گیری و ادامه پرونده چه پیشنهادی میکنید؟! ... من گوش میدم... بفرمایید...

بچه ها کاغذ و پرونده هاشون آوردند بیرون... معلوم بود که جویدند... راه هایی که بررسی شد عبارت است از:

دکتر الهی گفت: چرا نمیری سراغ کمالی؟ چرا به روش های خودت به حرفش نمیاری؟ برو سراغش و یا با حرف و یا با جنگ روانی و یا با خشونت وادارش کن که حرف بزنه...

گفتم: کمالی یک ویترین بیشتر نیست... ویترین فقط نظر را جلب میکنه... اما وقتی میری جنسی را بخری، به ویترین دست نمیزنند بلکه از انبار میارند... به ریسکش نمی ارزه!

میثم گفت: تا حالا از آرمان حرفی کشیدید؟ برو سراغ آرمان... ببخشید عمار جان اینو میگم... اما محمد! یا آرمان را طعمه کن یا از زیر زبونش حرفهایی که میخوای بکش... البته اگر حرفی داشته باشه!

گفتم: درسته... با این جمله ات موافقم که گفتی «اگر حرفی داشته باشه!» ... اما بنظرم آرمان، فقط دنبالش هستند و باهاش کار دارند ... حالا چه کاری نمیدونم... اما فکر نمیکنم اینقدر برد داشته باشه که بتونه سر نخ بده... آرمان نباید الان رو بشه... بنظرم آرمان نکته انحرافی هست... وقتی صحنه سازی میکنند که مثلا میخوایم عمار و مژگان خانوم را به قتل برسونیم و کو آرمان؟ این ینی خیلی رو بازی کردن... خوشم نمیاد... دارن حواسمون پرت میکنن... نمیگم آرمان مهم نیست اما ... راه های بهتر دیگری به ذهنتون نمیرسه؟

میثم باز ادامه داد و گفت: خب میشه یه نفوذی فرستاد ... اما به نظرم اینم دیگه خیلی لوس بازی شده... چون معمولا اینطور گروه ها تا شخصی را نشناسند و مطمئن نباشند قبولش نمیکنند... ولش کنید... با نفوذی موافق نیستم... بی خیال...

آسید رضا که تازه از ماموریت سراوان اومده بود اما با اینکه فرصتش بسیار محدود بود ولی پرونده را خوب مطالعه کرده بود گفت: نفیسه را نمیشه فرستاد جلو...

فورا گفتم: اصلا فکرش هم نکن... معلق بازی درآوردم تا تونستم دهنش را باز کنم... خیلی دختر لوسی هست... اصلا به درد این حرفها نمیخوره... فقط میشه احساس خشم و انتقامش را تحریک کرد تا یه روزی به دردمون بخوره... ضمنا به مژگان خانم و ارتباطش با کمالی هم فکر نکنید... چون مژگان را چندان جدی نمیگرفتند... ضمن اینکه هیجان و استرس برای تب مژگان خانم اثرات منفی زیادی داره...

عمار خیلی ساکت بود و فقط فکر میکرد... رو کردم به طرف عمار... گفتم: ساکتی حاجی! چیزی نمیخوای بگی؟

عمار گفت: من قبلا با آرمان حرف زدم... متاسفانه آرمان، معتاد ارتباط با اونها شده و الان هم نمیدونه دنبالش هستند... با مژگان هم حرف زدم... مژگان هم که فقط وسیله بوده که بتونند یه جوری به خونه ما نفوذ کنند... مرگ همسرم و تب مژگان و گم شدنش و پیش نفیسه بودنش و ارتباطات بعدیش و خونه کمالی و آموزه های گلشیفته و شروین و... همه و همه به خاطر این بوده که بالاخره جا پای خودشون را توی خونه ما باز و حفظ کنند... پس همینطور که محمد گفت، هم آرمان نکته انحرافی هست و هم مژگان تقریبا هیچ کاره است... من فکر میکنم اونها فقط یک هدف داشتند و اون یک هدف هم فقط «من» هستم!

گفتم: دقیقا! آفرین! خب؟ پیشنهادت؟

عمار ادامه داد: محمد جان! ما با دو سه تا نکته انحرافی مواجهیم... یکیش بچه های من هستند و یکیش هم گم شدن مامورمون و فرید هست و یکیش هم پرسنل انتظامات بیمارستان روانی... محمد... فکر کنم بتونم بعد از این همه سال، بدونم چی توی ذهنت میگذره... پساجازه بده این سه نکته انحرافی با من باشه و تا ته و توهش را دربیارم! ... اتفاقا در جریان پرونده من میگنجه... تو معمولا توی این روش ها میری دنبال «طعمه جدید»... درسته؟!

لبخند زدم و گفتم: عمار همه حرفهای منو زد... دقیقا همینطوره... تشکر از همه عزیزان که در این جلسه شرکت کردید! ... دیگه حرفی ندارم... اگر شما حرف دیگری ندارید، ختم جلسه را اعلام کنم؟

همه شون به هم نگاه کردند و سر تکون دادند و خیلی محترمانه و متعجبانه، خدافظی کردند و رفتند!




#تب_مژگان 43

پس من دیگه خیالم راحت شد که کارگاه بازی لازم نیست دربیارم و شاخ و برگ کار، به عهده عمار هست... اتفاقا چنانچه بعدا عرض خواهم کرد، من و عمار که داشتیم دو مسیر جداگانه میرفتیم، در نقطه خوبی به هم رسیدیم و تونستیم حریفمون را قیچی کنیم...

خب! پس با این حساب، نمیشه روی شخصیت های فعلی پرونده حساب کرد و همه شون حداکثر ما را به کمالی میرسونند... نه چیز بیشتر از کمالی... لذا من باید دنبال طعمه جدیدم باشم تا بلکه با اون بتونم یه حرکت جدید بزنم...

نیاز به گشتن نبود... من اگر دستم به فرید نمیرسید، نیاز به یکی دیگشون داشتم که هم نیروی عملیاتیشون باشه... و هم عرض فرید تلقی بشه... و هم کلاس کارش از نفیسه اغواگر و مژگانِ پل عبور، بالاتر باشه... حالا کی؟ الان عرض میکنم...

یکی از شخصیت هایی که در این پروژه بهش برخورد کردم، خانمی بود متولد آبادان... حدودا 20 سال ساکن شاهین شهر اصفهان... مدرک کارشناسی مامایی... ارشد علوم تربیتی... روابط عمومی فوق العاده بالا... جذابیت ظاهری قابل قبول... شاغل در مهد کودک بود...

اینقدر طرح ها و ایده های جذاب به ذهنش میرسیده، که کم کم پیشرفت کرد و مدیر مهد کودک شد... مهد کودکش در سنین زیر 6 سال، مورد توجه خانواده های زیادی قرار گرفت... مخصوصا خانواده هایی که چندان به فکر تربیت دینی کودکانشون نبودند و فقط دوس داشتند بچه شون به هر قیمتی شاد زندگی کنه...

چرا مورد توجه چنین خانواده هایی قرار گرفت، چون برنامه اصلی مهد کودکش آموزش کلایسک رقص و موسیقی به صورت مختلط بود... به گونه ای که حتی فیلم های بسیاری از مجالس رقص و آواز کودکان طفل معصوم اون مهد کودک، در شبکه های جلف ماهواره ای پخش شده بود...

اون خانم اسمش «سهیلا» بود... پدرش در جریان درگیری با نیروی انتظامی برای رد کردن محموله دو تنی قاچاچ، کشته شده بود... اما به خاطر جلب توجه، اعدامی سیاسی معرفیش میکرد... هیچ برادر و خواهر دیگری هم نداشت... مادرش هم به خاطر بی آبرویی ها و دو سه بار تحت تعقیب قرار گرفتن سهیلا، خودش را گم و گور کرده بود...

سهیلا به خاطر دلایلی که بعدا از زیر زبونش کشیدم، به شیراز اومد و فعالیتش را به صورت جدی تر و با شکلی دیگر، در شیراز ادامه داد... اما به خاطر ورزیدگی و چابکی و باهوشی، در جمع کسانی که خونه کمالی را اداره میکردند، به آچار فرانسه بودن و جذب حداکثری معروف شده بود...

سهیلا در تمام این سال ها چادری بود... بسیار آراسته و جذاب حاضر میشد... و معمولا موارد مشکل جذب و یا بچه مذهبی ها علی الخصوص جذب بچه های خانواده های نظامی و روحانی را به او می سپردند...

شایان ذکر است که سهیلا و نفیسه و مژگان و فرید و تا حدودی هم آرمان، فقط پنج نفر از صد نفر جوانی بود که هر هفته برای تغذیه فکری و عشق و حال به سبک خودشون، در خونه کمالی دور هم جمع میشدند... حالا دیگه شما فکر کنین بقیه شون چه آدمایی بودند و چه داستانی پشت سر هرکدومشون بود...

بخشی از این حرف ها و اطلاعات، پس از چهره نگاری و تحقیق درباره او در دایره تشخیص هویت صورت گرفت و بخش دیگر از این اطلاعات، از لا به لای حرف های این و آن جمع و جور کردیم...

گذاشتم ریشم کمی بلندتر از حد معمولش شد... صبح روز شکار، با ماشین پلاک شاهین شهر، اطراف مسجد پارکی که معمولا اونجا پاتوق داشت آمار میگرفتم و رفت و آمد میکردم... تا اینکه سهیلا را رصد کردم... آروم پشت سرش راه افتادم... داشت از محوطه پارک و مسجد پارک دور میشد... آروم آروم به گونه ای که نفهمه، دنبالش حرکت کردم... تا اینکه به یه خیابون خلوت رسید... میدونستم که باید کاری کنم که از لحاظ زبان و ذهن و تکلم و اراده، براش مشکلی پیش نیاد و حفظ بشه... منتظرش بودم تا ... تا اومد از عرض خیابون رد بشه، مثل ببر گرسنه پریدم و محکم باهاش تصادف کردم... جوری زدم بهش، که یکی دو متر اون طرف تر فرود اومد و نقش بر زمین شد...




#تب_مژگان 44

دیدم سهیلا تکون نمیخوره... پیاده شدم و رفتم طرفش... چند نفر از امت همیشه در صحنه هم از این طرف و اونطرف دویدن و اومدن طرفش... وقتی بهش نزدیک شدم، دیدم که داره یه تکون های ریزی میخوره اما معلوم بود که داغون شده... داشت آه و ناله میکرد... دو سه تا زن اونجا بودن... به کمک اونا سهیلا را سوار ماشین کردم و رفتم به طرف بیمارستانی که از قبل، به بچه های خودمون سپرده بودم...

وسط راه دیدم که سهیلا چشماش رفت و بیهوش شد... خیال منم راحت تر شد... رسوندمش به بیمارستان... بچه های تیم پزشکی شروع کردن به مداوا... وقتی ازش عکس گرفتن، الحمدلله چیز خاصی نبود... فقط کوفتگی گزارش شد... کوفتگی یه کم شدید... دکترش گفت: «چقدر دقیق زدیش! فقط دو تا زانوهاش شکسته و یه کم لگنش جا به جا شده!»

گفتم: کی به هوش میاد؟

دکتر گفت: هوش و حواس داره... اما گرفته خوابیده... برنامه ات چیه؟!

گفتم: دستتون درد نکنه! مزاحمتون نباشم؟

دکتر هم یه لبخند زد تا مثلا ضایع نشه و رفت... وقتی دکتر رفت، رفتم صندلی گذاشتم و کنار تختش نشستم و قرآن کوچیک را باز کردم و شروع کردم به تلاوت قرآن... همین جور که سوره واقعه را آروم آروم توی دلم میخوندم، هنوز تموم نشده بود که دیدم داره آروم ناله میکنه... یه کم چشماش بازتر شد... منو دید... قرآنم را بستم و گذاشتم توی جیبم... بهش گفتم: «سلام خانم! خدا را شکر که به هوش اومدین... داشتم نذر سلامتیتون سوره واقعه میخوندم!»

سهیلا که در بد وضعی گرفتار شده بود، یه نگاه به دور و برش کرد... یه نگاه به من کرد... یه نگاه به روز و روزگارش کرد... منتظر بودم ببینم اولین حرفی که میزنه چیه؟ ... خودم را آماده کرده بودم که مثلا بگه من کجام؟ چرا اینجام؟ تو کی هستی؟ و...

اما سهیلا همینطور که خیلی بی حال بود و داشت درد میکشید، به من گفت: «از عمد زدید؟!! جایی از کارتون میلنگید که با زدن من حل میشد؟!»

چرا دروغ بگم... انتظار این حرف را نداشتم... یه لحظه بهش خیره شدم... لب باز کردم و بهش گفتم: « خانم چرا باید از عمد بزنم؟! من تا حالا آزارم به یه مورچه هم نرسیده... واقعا شرمنده شما هستم... ذهنم خیلی مشغول بود... وقتی از همه جا سر میشم اینجوری میشم... چشمام جایی را نمیبینه و اگر خدا رحمم نکنه، دیگه هیچی!» بعدش هم اشک در چشمام حلقه زد و گفتم: «درد و بلاتون بخوره تو سر یه مشت زن و دختر بی حجاب و بد حجاب! شرمنده! کاش پاهام قلم میشد و قتی عصبانی هستم رانندگی نمیکردم!»

سهیلا یه اشتباه بزرگ کرد... شاید از نظر خودش مثلا داشته یه ترفند میچیده که بخواد منو تور کنه... اما اشتباه کرد... اشتباهش هم این بود که «لبخند» زد و یه کم لبخندش هم ادامه داشت و تبدیل به یه «خنده» مریض و لاغر شد... لبخند بی جا به نامحرم، بزرگترین اشتباه دخترها و زن هاست... خب منم که دیدم موقع اش هست، بهترین استفاده را کردم و سرم را انداختم پایین و زدم زیر گریه...
برای اینکه تاثیرش بیشتر بشه، پاشدم از اتاق برم بیرون... تا پاشدم رفتم به طرف در، سهیلا گفت: بمون کارت دارم... کیفم کجاست؟

گفتم: بالای سرتون... اوناش... بفرمایید! ... جسارتا میخواید تماس بگیرم خانوادتون تشریف بیارن بیمارستان؟!

گفت: نه! اگر لازم شد خودم تماس میگیرم! ... بیا بشین... در را هم ببند...

با نگاه متعجابه بهش گفتم: چشم... اما لطفا اجازه بدید در باز باشه...

بازم خندید و گفت: آی خدا... گیر چه آدمی افتادیم... باشه... در باز باشه... به تیپت میخوره جنتلمن باشی اما اخلاقت فرق میکنه... میتونم بپرسم شغلتون چیه؟
منم چون بیمار بود و باید یه جوری روحیه اش حفظ میشد تا بتونم حرف ازش بکشم، خیلی با اعتماد به نفس گفتم: «در حال حاضر بیکارم و درخدمت شما ... اما در آینده قصد دارم رییس جمهور بشم!»

تا این حرف را شنید، یهو یه قهقهه بلند کرد و گفت: عجب آدم باحالی! بابا رییس جمهور... دست ما هم بگیر...

گفتم: «بانو! شما دعا کن اول پاهاتو که زدم شکوندم خوب بشه... دست گرفتنتون پیشکش!!»

اینبار بلندتر خندید و چند ثانیه خنده اش طول کشید... مثل اینکه دردی در ناحیه زانوها احساس کرده باشه، یهو خنده اش قطع شد و اخم کرد...

گفتم: آخ باز پاهاتون درد گرفت؟! بسیار شرمندم... به خاطر این قضیه خیلی شرمندم... بگید چطور میتونم جبران کنم؟!

نفس عمیقی کشید و یه لحظه سکوت کرد... بعد سرش را بلند کرد و بهم گفت: «پاشو برو دنبال زندگیت! من هیچ شکایتی ندارم... تقصیر منم بود... منم خیلی این روزا حواسم پرته... پاشو برو... اگر فرمی باید امضا کنم بیار تا امضا کنم... ازت شکایتی ندارم... برو!»




#تب_مژگان 45

باید همه چیز عادی جلوه داده میشد... رفتم فرم رضایت را از پرسنل بیمارستان گرفتم و بهش دادم و اونم خیلی راحت امضا کرد... اما جالب اینجا بود که نه شماره اش را نوشته بود و نه آدرس منزل... بهش گفتم: «این فرم اگر کامل نباشه، ازم تحویل نمیگیرن... لطفا همه جاش را پر کنید و آخرش هم امضا و اثر انگشت میخواد...»

بدون هیچ مقاومت و حرف اضافه ای، همین کار را کرد... منم شماره ام را نوشتم روی یه تیکه کاغذ و بهش گفتم که لطفا این کاغذ را داشته باشید... هر وقت لازم شد با من تماس بگیرید... من اینجا، تنها زندگی میکنم و میتونم اگر امری داشتید، براتون انجام بدم...
کاغذ را ازم گرفت... گفت: لازم نمیشه اما اگر لازم شد، حتما مزاحمتون میشم...

این، خلاصه ای از دیدار دو ساعته من با سهیلا بود... سهیلا که بعدا فهمیدیم بسیار باهوش تر از فرید بوده و ماموریت های درشت را به اون میدادند...

اجازه بدید چند تا نکته را عرض کنم که بدونید راه را اشتباه نرفتم و خیلی خدا لطف کرد که تونستم تصمیم بگیرم که باید سهیلا را زمین گیر کرد و مدنظر داشت:

سهیلا در طول سی سال زندگیش، چهار بار سفر به ترکیه داشته و یکبار هم به انگلستان... در سفرش به ترکیه، اطلاع چندانی نداریم که دقیقا کجاها بوده و چیکار میکرده... فقط همینو میدونیم که اکثرا آنتالیا میرفته... اما سفر دومش به ترکیه، همراه با خانمی به نام «فریبا» بوده... فریبا... اصالتا اهل رشت... و حدودا 18 سال برای زندگی به شیراز اومده... بچه ها تحقیقاتشون درباره فریبا انجام دادند... تصویری از فریبا نداشتیم و اطلاعاتمون هم درباره اش چیز خاصی نبود...

ذهنم رفت سراغ نفیسه... رفتم سراغش... حالش خیلی بهتر بود... خانم های اداره هم خیلی باهاش صحبت کرده بودن و تونسته بودن تاثیرات خوبی روی نفیسه بذارن... نشستم رو به روش... گفتم: «نفیسه خانم! من دنبالش هستم که بتونم شما را هر چه زودتر آزاد کنیم یا حداقل تعیین تکلیف بشید... اما به نظرم امن ترین جا برای شما، همین جاست... چون بعد از قتل مژگان، نمیخوام شما را هم از دست بدیم»

نفیسه گفت: «من که حرفی ندارم... اما فقط نمیتونم با مرگ مژگان کنار بیام... داره داغونم میکنه...»

گفتم: «میفهمم... الان به کمکت نیاز دارم... ما در طول تحقیقاتمون به شخصی برخورد کردیم که فقط اسمش میدونیم... میخوام بدونم تو اونو نمیشناسی؟!»

نفیسه با اندکی تعجب گفت: اسمش چیه؟!

گفتم: فریبا !

تا اسم فریبا را شنید، دو تا دستش را گذاشت روی صورتش... گفت: وای خدای من... فریبا ... فریبا ... فریبا ...

گفتم: میشناسیش؟!

گفت: «مگه میشه اولین شریک .......... را نشناسم؟! ... فریبا همون خانم زبان مدرسمون بود که باهم رفیق شدیم و...»

ته دلم... که فکر کنم میشه منطقه جیگرم ... حال اومد و کلی نبضم رفت بالا... اصلا کار خدا بود که توجهم به سهیلا جلب شد و از روی استعلامی که از فرودگاه امام خمینی تهران داشتیم، فهمیدیم که سهیلا چند تا سفر خارجه داشته و در یکی دو تا از اون سفرها با یکی به نام «فریبا» همسفر بوده و ... پس فریبا هم یکی مثل نفیسه و مژگان نیست...

تحقیقاتمون بیشتر شد... دیدیم که سهیلا و فریبا دارای نقاط مشترک زیادی هستند... مثلا هر دوشون روی بچه ها و قشر نوجوان و جوان کار تخصصی میکردند... دارای مجوز آموزشی بودند... مجرد بودند... سن و سالشون به هم نزدیک بود... خانواده قابل توجهی نداشتند... مجرد زندگی میکردند... بیشترین شماره تلفن های تماسی با شاگرداشون بوده (چون ما از طریق خط سهیلا، شماره فریبا را هم پیدا کردیم و مکالماتش را چک کردیم) ... و یا مثلا هردوشون فقط نوزدهم هر ماه در خانه کمالی پیداشون میشد و هنوز اطلاع نداشتیم پاتوقشون علاوه بر خانه کمالی کجا بوده ... و خیلی چیزای دیگه... آهان ... بذارید اینم بگم: هردوشون دو تا حساب بیشتر نداشتن و هر ماه، حدودا 15 میلیون تومان... دقت کنید لطفا... پانزده میلیون تومان(!!) به حساب هرکدومشون واریز میشد و تا حدود بیستم تا بیست و پنجم ماه، تقریبا همه اش خرج میشد... و خیلی چیزای دیگه...

اما ... اینا به کنار... جواب استعلام از فرودگاه و پلیس ترکیه اومد... دهان همه مون باز موند... بلکه دهانمون داشت جر میخورد... داشتیم کف میکردیم از بس متعجب بودیم... سفر دومی که سهیلا و فریبا با هم بودند، پس از رسیدن به ترکیه، پس از سه روز اقامت در آنکارا، با پرواز لندن، از آنکارا پریدند و .... در فرودگاه تل آویو پیاده شدند... فرودگاه تل آویو... پایتخت اسرائیل!!!





#تب-مژگان 46

سر شوخی را خودشون باز کردند... منم که شاخکام با شنیدن اسم اسرائیل، حسااااااااس... دیگه کار از خانه عفاف و یا انحراف مذهبی ساده رد شده بود... باید تیم میچیدم... فورا نامه ها و تقاضاهاش را نوشتم و ضرورت پروژه را بیشتر تشریح کردم و همون روز هم، مقامات دستور تشکیل تیم با امکانات مورد نیاز و تحت اشراف خودم را دادند...

تیم که چیده شد، همه بچه ها را دور هم جمع کردم... حدودا با عمار میشدیم 7 نفر... البته بعدش فهمیدم که هفت نفر در مقابل حداقل 500 نفر داشتیم کار میکردیم... تکرار میکنم: 500 نفر! ... خب اعتقاد دارم که: «إِنْ تَنْصُرُوا اللَّهَ یَنْصُرْکُمْ وَ یُثَبِّتْ أَقْدامَکُم‏» این سنت الهی است... سنت نصرت الهی... اگر دور هم برای رضای خدا جمع بشیم، نصرت الهی جاری میشه و کارها خوب پیش میره... ضعف بچه حزب الهی ها عموما همینه که متفرق هستند و هرکدومشون یه ساز میزنند و همه فکر میکنند عقل کل هستند... بگذریم...

بچه هایی که دور جمع کردم، از طرح و عملیات بودند... هم جنبه فکری داشتند و هم نیروی عملیاتی محسوب میشدند... من یه لیست از اقدامات انجام شده ارائه دادم: ردگیری حساب سهیلا و فریبا... رد گیری حسابی که از اونجا پول واریز شده بود... پرینت تماس ها و پیامک های سهیلا و فریبا... کنترل رفت و آمد منزل کمالی برای رسیدن به شروین و گلشیفته...بازجویی از نفیسه و مژگان...

عمار گفت: «توضیحات محمد هم گزیده بود و هم کامل... اما چند نکته را باید بهش دقت کنیم: اونها از وقتی مامورشون تیر خورد و مامور ما هم شهید شد و یکی از بچه ها را هم اسیر گرفتند و نفیسه و مژگان هم در دسترسشون نیستند، قطعا در لاک بی خبری و تدافعی فرو نمیرن... کما اینکه تا الان هم فرو نرفتن... بلکه علنا وارد نبرد شدند... این ینی خبر داشتند که اولا ما اونجا بودیم و دوما باید فرید را به هر قیمتی شده منتقل کنند...هر چند حاجی، جوری فرید را زده که فکر کنم آدم بشه...اما مهم اینه که از اداره هم راپورت ما را داشتند... حالا چطوری؟ ... این یکی از چیزایی هست که یکی از «ماموران سایه» داره پیگیری میکنه...

نکته بعد اینکه محمد مجبور شد سهیلا را زمینگیر کنه و یه تور واسش پهن کرده... نمیدونیم جواب بده یا نه... اما این کار لازم بود... چون از همون جایی که اطلاعات سفرهای سهیلا را فهمیدیم، فهمیدیم که یه سفر دیگه هم در پیش داره... و اتفاقا این بار هم به ترکیه... پس باید چند وقت زمنگیر بشه تا بچه ها بتونند یه کم دست و پاشون را جمع و جور کنند و رد تمام جاهایی که میره را بزنیم...»

من گفتم: « نکته بعدی، فریبا است... ما هنوز از اوضاع فریبا خبر نداریم... چون خونه و محل کارش را پیدا کردیم اما در طول یک هفته اخیر، به خونه و مدرسه اش مراجعه نداشته... احتمال میدم داره یه کارایی میکنه... چون توقعم این بود که لااقل یه بار به سهیلا سر بزنه اما سهیلا و فریبا حتی با هم تلفنی هم حرف نزدند... و نه حتی یک پیامک... این ینی اونها دارن حسابی جوانب امنیتیشون را رعایت میکنند...

ضمن اینکه بچه های بیمارستان هم میگن که کسی به سهیلا در طول این چند شب سر نزده... به جز کمالی... خب هر آدم نادونی میفهمه که وقتی همه شون فکر حمله یا تغییر روش و متد هستند اما کمالی وسط معرکه است، چقدر این کمالی، بدبخت و پیاده است... پس فقط یک حدس میمونه... منطقی ترین نتیجه تا الان این میشه که: دارن بازسازی میکنند... یه بازسازی جدی و اساسی...»

 عمار گفت: « اینم بد نیست بدونید که بچه های حزب الله در اراضی اشغالی هنوز جواب استعلام ما را ندادند که بدونیم سهیلا و فریبا اونجا چه غلطی میکردند... من منتظرشون هستم و به محضی که اطلاعات دندون گیری حاصل شد، بهتون میگم...»

من گفتم: «و اما کاری که باید الان انجام داد... من باید یه بار دیگه برم سراغ نفیسه و مژگان... برای آخرین بار... مطالبی هست که باید روشن تر بشه... درباره گلشیفته و شروین هیچ چیز دندون گیری نداریم... میخوام ببینم چیز تازه ای ازشون میشه درآورد یا نه؟ عمار هم دوباره با بچه های حزب الله گردش کار کنه تا ببینیم نظر اونا چیه؟ چیزی فهمیدن یا نه؟ و همچنین همکاری با مامور سایه... خونه کمالی با میثم... بیمارستان روانی با صادق... دل و جیگر رد پاهای شبکه ای و مجازی و ایمیل ها با علی آقا... شما دو بزرگوار کارتون از بقیه حساس تره... [این تیکه را بعدا خودتون میفهمید... الان نگم بهتره] ... بسم الله...




#تب-مژگان 47

نمیدونستم اول برم سرغ مژگان یا برم سراغ نفیسه؟! ... خوب فکر کردم... این داستان از اول با مژگان شروع شد... پس اول میرم سراغ مژگان...

وقتی رفتم، دیدم یه چادر نماز زیبا بر سر کرده و داره نماز مغرب و عشا میخونه... رفتم بیرون... توی حیاط ایستادم... مدت کوتاهی طول کشید تا اومد... وقتی اومد سلام و علیک کردیم و نشستیم توی حیاط خانه امن و شروع به صحبت کردیم...

مژگان گفت: آقا محمد! از وقتی شما در جریان این موضوع قرار گرفتید، دلم گرم شده و خیلی نگران بابام نیستم... ینی هستما... اما خیالم راحت تر شده... خواهش میکنم ما از این وضعیت نجات بدید... من دوس دارم برگردیم خونمون و سه نفری با هم زندگی کنیم... حتی یه خانم خوب هم برای بابام در نظر گرفته بودم... خیلی خانم خوبیه... بنظرم میتونه به بابام آرامش بده...

گفتم: منم دوس دارم هر چه زودتر این کابوس تموم بشه و همه چیز به شرایط عادی برگرده... اما باید یه سری چیزها را بدونی تا از این حالت سردرگمی نجات پیدا کنی و بدونی دنیا چه خبره؟

ببین مژگان خانم! مادر خدا بیامرزت، به مرگ طبیعی از دنیا نرفته... ببخشید خیلی رک میگم... مادرت دچار ترور تدریجی شده... به زبون عامیانه تر... شرمندم رک میگم... مادرت به قتل رسیده... حالا چرا؟ ... دنبالشیم... اما ... از قتل مادرت بدتر، وضعیتی هست که برای تو و آرمان درست کرده اند... پدرم همیشه میگفت: «همیشه، مردن آسان تر از بد زندگی کردن است»... مادرت را زندگی شما حذف کردن تا بتونند به خونه شما «نفوذ» کنند... همین کاری که همه جا میکنند... هر جا مادر حذف یا خراب شد، دیگه سنگ روی سنگ بند نمیشه...

مژگان که چشماش پر از اشک شده بود، گفت: وای خدا ... چی دارم میشنوم... مادرم را کشتند؟! ... مامان الهه منو کشتند؟! ... ینی مامانمو نتونستند خراب کنند... کشتنش... کیا این کار را کردند؟

گفتم: آروم باش دخترم! آروم باش... ما هم داریم تحقیقات میکنیم که دیگه خونه ای بی مادر نشه و یا مادر بد نشه... اما ... قتل مامانت، پله اول بوده... هینطور که خودتم میدونی... اون زنی که توی گلفروشی دیدی و توی بغلش غش کردی، خانم کمالی بوده که به احتمال قوی، ماده بیهوش کننده زده بوده و تونسته ساعت ها تو را بیهوش نگه داره... پزشک معالجت، داره بیشتر کار میکنه روی پرونده پزشکیت... چون ماده بیهوش کننده، به علاوه یه چیزای دیگه بوده که سبب تب های مکرر تو میشده!

مژگان گفت: منظورتون نمیفهمم! ... ینی الان من بیمارم؟ اصلا مگه میشه خانم کمالی ...؟ حتی تصورش هم برام باور کردنی نیست و مشکله!!

گفتم: هنوز تحقیقات پزشکی ادامه داره... شاید باورش برات سخت باشه... که اصلا مگه میشه خانم کمالی اهل این کارا باشه و اصلا چه فایده ای براش داشته؟ خب این چیزیه که ما هم دنبالشیم... ولی دخترم! ... باهوش باش... تمام مشکلات تو و آرمان از وقتی شروع شد که پای شماها به خونه کمالی و آشنایی با فرید و نفیسه باز شد... شماها از خونه کمالی، همجنسگرا شدید... بی نماز و بی ایمان شدید... فقط از محبت و حقوق بشر دم میزدید و فکر میکردید این حرفها ینی همه چیز... اهل اختلاط با نامحرم شدید... پول های آنچنانی دریافت میکردید... که البته ظاهرا به تو نمیرسیده... اما به نفیسه پول خوبی میرسیده که بتونه تو را به هر قیمت نگه داره... همه فضای ذهنی تو را مملو از هیجانات جنسی کردند... به امام حسین و اهل بیت شک کردی و حتی اجازه ندادی برای شادی روح مادرت، نذری بدهند... و صد ها مطلب دیگه که خودت بهتر از من میدونی! درسته مژگان خانوم؟!

مژگان که حسابی جا خوده بود و داشت به حرفام گوش میداد گفت: درسته ... همه اش درسته... رفتارها و گفتارهای اونا خیلی زیبا و جذاب بود... همین که من در اطراف خودم اصلا ندیده بودم... و حتی از زمان برخورد با اونا احساس میکردم مهربون تر هم شدم... احساس میکردم زندگی داره پنجره جدیدش را به روی من و خانواده غم زدم ام باز میکنه... فقط بابا جونم مونده بود که داشتم هر روز میدیدم که داره ریش و موهاش سفیدتر میشه و از درون پیر میشه...

گفتم: اینها بخشی از ترفندهای کسانیه که ظرف مدت بیست سال گذشته، در حال جذب خانواده هایی مثل شما مذهبی ها هستند و دارن برنامه ریزی و اقدام میکنند... ببخشید اینو میگم... اصلا شاید هم ندونی... اما تو و آرمان، جذب یه فرقه انحرافی شده بودید که حتی اسم و رسمش هم نمیدونستید ... به خاطر همین، همه چیز برای شما رنگ و بوی تازه ای داشت... هم به هوا و هوس میرسیدید و حتی بهش افتخار میکردید و هم مثلا به ایمانی معتقد میشدید که هیچ مسئولیت و تکلیفی برای شما نداشت الا مهربانی! ... این به معنی حذف و ریشخند کردن همه چیزایی است که تو و آرمان و امثال شماها به نام دین یاد گرفته اید... تو و آرمان... متاسفانه... جذب گروهی شده اید که بهشون میگن : «بهایی» !




#تب-مژگان 48

اون شب، مژگان حسابی گریه کرد و به یاد مادرش کلی برام حرف زد... حدودا دو سه ساعت باهم حرف زدیم... نکته ای که توی ذهنم بود خیلی تقویت شد... جوری که وقتی سوار ماشینم شدم، حدودای ساعت 9 و 10 بود اما دلم نمیومد تا صبح صبر کنم... به خاطر همین وقتی به چهار راه زند رسیدم، نرفتم طرف خونه... رفتم اداره...

وقتی رسیدم، از یکی از خواهرای حیاط خلوت پرسیدم که نفیسه خوابه یا بیدار؟! ... گفتنند: بیداره... معمولا شبها دیر میخوابه... شامش خورده... الانم داره تلوزیون میبینه...

هماهنگ کردن و بهش اطلاع دادن که میخوام ببینمش... قبول کرده بود و خلاصه رفتم پیشش... این بار وقتی منو دید، علاوه بر روسری و رعایت چیزای ساده، جلوم بلند شد و سلام کرد... سلام و علیک کردیم و نشستیم...

گفتم: امیدوارم بهت سخت نگذشته باشه... به جز دیدار اولمون... که البته اونم... حالا ولش کن... میخوام یه چیزی را بهت بگم اما میخوام قول بدی تمرکز داشته باشی و کمکم کنی تا بتونم کمکت کنم... باشه؟

گفت: دیگه بدتر از مرگ مژگان که نیست... باشه... بفرمایید...

گفتم: من تقریبا همه کارهای بدی که انجام دادی و یا مجبورت کردند را اطلاع دارم... حتی پرینت حساب های بانکی که به نام مادر بیچارت بود و پول ها را به اون حساب میریختند را دارم... همچنین مهمونی های بدی که رفتی... برای اینکه بدونی نه تنها از بازی پرت نیستم بلکه اطلاعاتم بیشتر از این حرفهاست، باید بدونی که حتی اطلاع دارم که از طرف کمالی مامور شده بودی که به هر طریقی شده به پدر مژگان نزدیک بشی... اما به خاطر تقیدات مذهبی و مشغله های بابای مژگان و چیزای دیگه نتونستی این کار را بکنی... حالا چیزی که میخوام بدونم... باید بدونم که بتونم کمکت بکنم... اینه که دقیقا درباره بابای مژگان ازت چی میخواستن؟!

نفیسه اولش آب دهنش را قورت داد... معلوم بود که حسابی هول شده... بهش آب تعارف کردم و بهش گفتم آروم باشه... یه کم آروم تر شد... بعد شروع کرد و گفت:

«برای دل من، مژگان همه چیز بود اما برای کمالی، بابای مژگان... من دوس داشتم فقط با مژگان باشم اما کمالی و دکتر شروین میگفتند که باید برم به طرف بابای مژگان... میگفتند که ما مدیون همسرش هستیم... باید این روزا که داره تحمل فقدان همسرش میکنه، کمکش کنیم تا بتونه مثل دخترش آسوده تر بشه و به آرامش برسه...

اما من نتونستم... علتش این بود که بابای مژگان، معمولا خونه نبود... وقتی هم خونه بود، اینقدر سرسنگین و کم حرف بود که من حتی جرات نمیکردم برم توی اتاقش... حتی ازش میترسیدم...مرموز بود برام... به کمالی و شروین هم گفتم... اونها گفتند میدونیم که آدم سفت و سختیه... به خاطر همین دوس داریم کمکش کنیم...

دو سه ماه وقتی که به من داده بودند، شد چهار پنج ماه... بابای مژگان اصلا خط نمیداد... وقتی هم میرفت از خونه، در اتاقش هم قفل میکرد... اصلا لب تاپ و کامپیوتر هم نداشت...»

به نفیسه گفتم: چرا به اتاقش و لب تاپ داشتن و یا نداشتنش توجه کردی؟ علت خاصی داشت؟

نفیسه گفت: «آره خب... شروین گفته بود وقتی بهت توجه نمیکنه، مثل دخترش باش... بشو مژگانش... کارای شخصیش را واسش انجام بده... اتاقش را تمیز کن... ببین لب تاپش کجاست و برو تمیزش کن و روش گل بذار... اگر برچسب زده روی دوربین لب تاپش، بردار و به جاش برچسب دخترونه بزن تا دلش باز بشه...»

گفتم: اصلا بهت توجه نمیکرد؟ بعدش چی شد؟

نفیسه ادامه داد: «وقتی کمالی و شروین فهمیدن که بابای مژگان اصلا منو آدنم حساب نمیکنه، قرار گذاشتن که واقعا از تنهایی درش بیارن... نمیدونم چطوری؟ اما ... یه چیزی یادم اومد... شروین بهم گفت که یه کیف دستی هست که مشکی هست و معمولا قفل هست و در دسترس نیست... ما احساس میکنیم که بابای مژگان قرص مصرف میکنه... به خاطر همین باید قرصش را ترک کنه... قرصش توی کیفه... تو نمیتونی در کیف را باز کنی... پس حداقل تلاش کن یه جوری کیفش را از خونشون کش بری... اما شروین فکر میکرد که بابای مژگان شاسکوله... بالاخره نشد و نتونستم... هیچی... تا اینکه یه روز خانم کمالی به من گفت که باید برای بابای مژگان یه خانم خوب پیدا کنیم تا بتونه باهاش ازدواج کنه و زندگیشون بهتر بشه...»

گفتم: خب اسمش چی بود؟ کمالی چیزی برات نگفت؟

نفیسه گفت: چرا بابا... فهمیدم کیه... وقتی اسمش شنیدم، مطمئن شدم که نتونستم ماموریتم را خوب انجام بدم... تنها کاری که تونستم بکنم این بود که مژگان را با اون خانم خوشکل چادری آچار فرانسه آشنا کنم... مژگان هم بعد از چند جلسه عاشق رفتار و محبتش شده بود و واسه باباش میپسندیدش... اسم اون خانم «سهیلا» بود...




#تب-مژگان 49

تا اسم سهیلا را از نفیسه شنیدم، برقم گرفت!! ... گفتم: کدوم سهیلا؟!

نفیسه گفت: «همون سهیلا خانوم که هم چادریه و هم وقتی در کمک به بچه های مذهبی و خانواده های روحانی و نظامی ناامید میشدیم دست به دامن اون میشدیم... گفته بودم که براتون...»

گفتم: آره ... یادمه... بعد بابای مژگان چیکار کرد؟ باهاش دوست شد؟!

نفیسه با تعجب گفت: شوخیتون گرفته؟! دوست بشه؟ بابای مژگان؟ با سهیلا؟! ... فکر کردم بابای مژگان را خوب میشناسید! ... نه اصلا حتی ما جرات نکردیم مطرح کنیم چه برسه به خواستگاری و دیدار و ...

گفتم: پس چی شد دیگه؟ چطور پیش رفت؟

نفیسه گفت: هیچی ... کمالی و شروین فشار میاوردن... من و مژگان خدابیامرز هم کاری نمیتونستیم بکنیم... مونده بودیم... نه راه پیش داشتیم و نه راه پس... قرار شد خودشون اقدام کنند که ظاهرا اونا هم هیچی... البته تا جایی که من اطلاع دارم...

نفس عمیقی کشیدم... مثل کسی که خیالش شده باشه از بابت خطری که از بیخ گوش عزیزش رد شده باشه... گفتم: تا حالا سفر و مسافرت هم باهاشون رفتی؟ بیشتر منظورم سفر خارج از کشوره؟

گفت: خارج از کشور نه... اما چند بار رشت رفتیم... شاهین شهر رفتیم... گرگان رفتیم... یه بارم رفتیم کیش... خیلی خوش گذشت...

گفتم: بسیار خوب... مطلب دیگه ای هست که نگفته باشی؟ و احساس کنی مهم باشه؟

یه کم فکر کرد و گفت: آهان ... راستی... میشه بپرسم فرید زنده است یا نه؟ چی بر سرش اومده؟ ینی اونم کشته شده؟

 گفتم: چطور مگه؟ باهاش چه نسبتی داشتی؟ ... بهتره بپرسم چطور آدمیه فرید؟

گفت: خب پسر خوبیه... نمیدونم کجاییه اما فکر نمیکنم شیرازی باشه... خیلی پخته و با تجربه است... بر خلاف قیافش، خیلی هم میتونست خشن و تند و فرز باشه... ورزشکار بود... باشگاه میرفت... قرار شده بود زبان خارجه باهام کار کنه... گفت پول نمیخواد... ولی من به خاطر اینکه زیر دینش نباشم پولش میدادم تا واسم نقشه های ناجور نکشه... اما خب! ... اون کارش را میکرد و سواستفاده اش را میکرد... منم جرات مخالفت نداشتم... از مژگان خوشش نمیومد... میگفت بچه اون طور بابایی، هیچ وقت مورد اطمینان نیست... از آرمان خیلی خوشش میومد...[از نقل این قسمت معذورم]

گفتم: خبری از زنده موندن یا نموندن فرید نداریم.... اما اگر هم زنده باشه، حداقل تا سه چهار ماه قادر به ورزش و تحرک نیست... اون یکی از اعضای حرفه ای .... ولش کن ... راستی نوزدهم های ماه پیدات نبوده... کجا بودی؟

با تعجب گفت: شما چقدر اطلاعاتتون دقیقه!! نوزدهم ها مینشستم تو خونه... روزه میرفتم... البته چون حال و جون نداشتم، میگرفتم تا شب میخوابیدم... سر در نمیاوردم... چون بعضی از شبها تماس میگرفتن و میگفتن فردا نوزدهم هست! با اینکه از نظر تقویم خودمون اینجوری نبود... از همینا دیگه...

گفتم: تا حالا ازشون نپرسیدی چرا باید روزه بری و راز نوزدهم چیه و ...؟!

گفت: چرا... پرسیدم... خانم کمالی نشست برام از اسرار عدد نوزده گفت: «درتقویم اساتید ما هر ماه، نوزده روز و هر سال نوزده ماه دارد و مجموع ایام سال ۳۶۱ روز است ۴ یا ۵ روز اضافه به «ایّام هاء» بمعنی ایّام بخشش نامیده می‌شود؛ که ما به استقبال ایّام روزه میریم. آخرین روز ماه روزه آنها مصادف با عید نوروز است...» منم ازش خوشم اومد و دیگه چیزی نپرسیدم... میدونی... کلا فکرشون باحال بود... خیلی روشنفکرن...

گفتم: باحال؟ ... جالبه... روشنفکر؟! ... خیلی خب... بی خیال... راستی سه تا کلمه بهت میگم ببینم چیزی درباره اش میدونی یا نه؟

گفت: بفرمایید!

گفتم: بیت العدل!

یه کم فکرش کرد و بعدش گفت: نمیدونم چیه!

گفتم: انتخابات 96!

خیلی فکرش کرد و گفت: انتخابات 96؟ نمیدونم... نشنیدم...

گفتم: قرة العین!

گفت: آره ... اینو شنیدم... مثلا یه بار یادمه که به یکی از دخترا که فقط نوزدهم ها پیداش میشد، یواشکی سهیلا در گوشش گفت: آمادگیش داری امسال «قرة العین» بشی؟! ... اونم گفت: شروین گفته که امسال نوبت «گلشیفته» است که «قرة العین» بشه!!




#تب_مژگان 50

اون شب مکالمه مون تا حدود نیمه شب طول کشید... بازجویی نبود و احساس آرامش داشت... چون کاملا داشت همکاری میکرد و آثار صداقت در گفتار و رفتارش بود... چرا؟ فقط به خاطر اینکه با شنیدن خبر مرگ مژگان، اساسی شوکه شده بود و دست و پاش گم کرده بود... در واقع، من از اشتباه تیم اونا استفاده کردم...

اشتباه تیم اونا این بود که نفیسه و مژگان را خیلی بهم وابسته کرده بودند و این وابستگی یه کم طول کشیده بود... نفیسه هم که نتونسته بود ماموریت نفوذ به عمار را درست انجام بده... پس عملا نفیسه دیگه در خونه عمار کاری نداشته... اما وابستگیش به مژگان و آرمان سبب موندنش شده بود... تنها کار من این بود که از این وابستگی، استفاده کنم... وگرنه اگر یکی دیگشون بود، کاملا روش کار فرق میکرد...

فردا شد... وقتی رفتم اداره، فورا به عمار گفتم لطفا ساعت 10 بیا تا هم مرور کنیم و هم مدارک مورد نیاز را برای ادامه پرونده جمع و جور کنیم... خودم هم تا ساعت 10 رفتم و از دو تا از نگهبانان بیمارستان روانی بازجویی کردم... آدمای بیچاره ای بودند... با پول راضی شده بودند که دوستای مژگان، هروقت خواسته بودن بیان و پیش مژگان باشن...

یاد اون تیکه فیلم مختار افتادم... اون جایی که کیان ایرانی به مختار میگه: «شبی که حرمله تونست از ایست و بازرسی های کوفه عبور کنه و به خونه من برسه و زن و بچه منو وحشیانه به قتل برسونه، با خودم گفتم آخه حرمله که شبح یا جن نیست... پس چطوری تونسته از بین این همه مامور عبور کنه؟! ... بعدش فهمیدم که تنها چیزی که تونسته از ایست و بازرسی ها و انتظامات شدید عبورش بده، فقط یک چیز بوده... اون یک چیز، «رشوه و پول» بوده است!!» ...

ساعت 10 شد... عمار اومد و با هم یه چایی خوردیم و مباحثه را شروع کردیم... به عمار گفتم: تو نه آدم ساده لوحی هستی و نه بی فکر و خانواده نشناس! ... اصول تربیتی هم خوب بلدی... درسته خانمت مرحوم شد... مرحوم که نه... به قتل رسید... [عمار حرفام را قطع کرد و گفت😏

عمار گفت: میدونم میخوای چی بگی؟ میخوای بگی از تو بعیده که بچه هات را یله و رها کنی ... به فکرشون نباشی ... بد تربیت بشن... با رفیق ناجور دوست بشن... بدبخت بشن... آخرش هم بشه یه پرونده امنیتی و... درسته؟ همینو میخواستی بگی؟!
لبخند تلخی زدم و گفتم: آره... البته نه... چون این حرف را هر کسی داستان زندگیت را بشنوه میزنه... ولی من فکر میکنم یه چیز دیگه باشه... چون تو آدم باهوشی هستی... میشه خیالم را راحت کنی تا بفهمم چی به چیه؟!

عمار گفت: «میدونستم بو بردی که چه خبره... چون هرکسی بود تا الان صد بار پرسیده بود... آره... حدست درسته... وقتی خانمم را ده بار به بیمارستان بردم و فهمیدم که دارم تنها میشم و خانمم را از دست میدم، به فکر فرو رفتم... تنها چیزی هم ذهنم را مشغول کرد این بود که وقتی تو لبنان و عراق بودی، من درگیر یه پروژه حساس بودم... پروژه ای درباره «میزان نفوذ بهاییان در دفاتر سران سیاسی و آقازاده ها» ... از خیلی از خط قرمزها رد شدم... البته در سایه بودم و کسی به این راحتی اطلاع پیدا نمیکرد... فقط یک احتمال داشت که لو برم و اذیت بشم... اونم نفوذی در اداره خودمون بود... از اداره خودمون راپورتم را به دشمن داده بودن...

من فقط میدیدم که زنم را از دست دادم... دخترم مریض شد... پسرم کم پیدا شد و رفتارش عوض شد... اینجا بود که شکم برطرف شد و فهمیدم که دشمن، خیلی بهم نزدیک شده... دشمن اومده داره توی خونم مانور میده... به خاطر همین، پس از مشورت با دکتر الهی و یکی دو نفر از سران اداره، تصمیم گرفتم تا تو میایی ایران، این بازی را ادامه بدم ببینم قراره به کجا برسه... همین شد که الان، داریم از سر سفره خانواده از هم پاشیده شده من بدبخت، به این باند بزرگ میرسیم...»

احساس حقارت میکردم جلوی عمار... اون خودش و زن و بچه ها و زار و زندگیش را ... الله اکبر ! ... مگه میشه؟! ... تا شب ساکت بودم و در سکوت کار میکردم... داشت سرم میپوکید... همه اش بغض میکردم... همه اش حال و روز دل عمار میومد جلوم... مخصوصا وقتی استعلام کردم و دیدم کاملا با برنامه ابلاغی، این بازی را اینجوری ادامه داده بوده... در حالی که صدای خورد شدن احساس و استخون و ...

شب شد... رفتم خونه... همش به زن و بچه هام نگام میکردم و یاد زن و بچه های عمار میوفتادم و آه میکشیدم... دلم کباب بود... امیدوارم بودم که هر چه زودتر این پرونده کثافت و لعنتی بسته بشه تا زندگی عمار بهتر بشه و بشه براش یه فکری کرد...
توی همین فکرا بودم... که دیدم برام پیامک اومد... رفتم سراغ گوشیم... نه... مثل اینکه اونشب نمیخواست به این راحتی ها تموم بشه... تپش قلبم رفت روی هزار... یه لحظه هیجانم زیاد شد... نبضم رفت بالا... انتظارش نداشتم... سهیلا بود... پیام داده بود: «سلام. سهیلام. بیداری؟»




#تب_مژگان 51

انگشت شصتم مدام میرفت روی صفحه گوشیم و برمیگشت... مونده بودم چی جوابش بدم... یک دقیقه فکر کردم... بالاخره شماره بهش داده بودم که برام زنگ بزنه... پس باید جوابش میدادم... و حتی اگر همون موقع میگفت میخوام ببینمت، باید یا قبول میکردم و یا یه بهانه درست و حسابی میاوردم...

جوابش دادم و نوشتم: «سلام. درخدمتم!»

نوشت: «خدمت از ماست جنتلمن! شما نباید یه حالی... احوالی از کسی بپرسی که زدی ناکاراش کردی؟!»

نوشتم: «بزرگواری... اما شما هم نباید یه اسی... زنگی... تک زنگی بزنی تا بدونم بالاخره چی شد و چی نشد؟ من که نمیتونستم و صلاح هم نبود که اونجا تلپ بشم!»

نوشت: «ماشالله کم هم نمیاریا... راستی آقای رییس جمهور آینده، الان چیکار میکنی؟»

نوشتم: « والا تا همین حالا دستم بند بود و داشتم هیئت دولتم را میچیدم تا بیست سال دیگه وقتی میخوام لیستش را بدم مجلس، هول نشم! ... فقط وزیر نفتم مونده... حالا چطور مگه بانو؟!»

نوشت: «چقدر با حالی شما ... نه... جدی پرسیدم... الان جایی هم مشغولی؟!»

نوشتم: «از شرایط استخدام، الان فقط ریشش را دارم... دارم تلاش میکنم تا کوتاهش نکردم، یه جایی دستم بند بشه! ... ضمنا نگو الان واسم کار سراغ داری و دختر یه پیرمرد ترلیون دار هستی که میخواد دومادش یه پسر نجیب و خانواده دار باشه ... که اصلا باورم نمیشه و میرم میخوابم»

نوشت: «داری منو میکشی از بس خندیدم... پرستارا اومدن با تعجب نگام میکنن... یه کم مراعات منم بکن... پس هنوز بیکاری؟! تحصیلات هم داری؟»

نوشتم: «آره ... اصلا خوراکم تحصیلاته... ارشد مدیریت آبیاری گیاهان دریایی خوندم!»

نوشت: «لطفا جدی باش دیگه! اصلا اینجوری من حریف تو نمیشم... فردا صبح پاشو بیا تا با هم حرف بزنیم!»

نوشتم: «از شوخی که بگذریم... این حرفها را زدم تا فقط یه کم روحیه بیماری و بیمارستانی از شما دور بشه و یه کم بخندید... از بابت دعوتتون هم تشکر... تعارف نمیکنم... قصدم بی ادبی هم نیست... لطفا اگر باید هزینه درمان و یا خسارتی پرداخت کنم بگید تا تقدیم کنم... »

نوشت: «حالا چرا یهو لحنت عوض شد؟! ... لطفا فردا بیا اینجا میخوام ببینمت! این که دیگه لفظ قلم حرف زدن نداره!»

نوشتم: «قول نمیدم... ببینم حالا چی پیش میاد... اما اینو جدی گفتم که تمام هزینه های درمان و خسارتتون با من!»

نوشت: «حالا تا هزینه های درمان و خسارت... تو پاشو بیا... به اونم میرسیم... امری نیست؟»

نوشتم: «نه... تشکر که پیام دادید... نمیدونستم خودم چطوری باید باهاتون صحبت کنم و از شرمندگی اون روز که زدم دمار از روزگارتون درآوردم و افلیج و بیچاره دنیای و آخرتتون کردم دربیام!»

نوشت: «مگر دستم بهت نرسه... چنان افلیج دنیا و آخرتی نشونت بدم که نگو!»

نوشتم: «استغفرالله... دستم بهتون نرسه چیه؟ ... نه حالا میخوای برسه! ... آقا ما رفتیم... شب بخیر!»

نوشت: «شب شما هم بخیر رییس جمهور آینده!»

صد بار پیامش را تا صبح خوندم... تا صبح که نه... تا وقتی که خوابم برد... به چند روش مختلف، آنالیزش کردم... همه روش ها فقط یک جواب داد... یا خیلی خیلی حرفه ای داره عمل میکنه و یا حداقل اینبار داره صادقانه عمل میکنه و قصد زرنگ بازی نداره...

بعد از اذون صبح که نماز خوندم، زنگ زدم برای بچه های مستقر در بیمارستان... گفتم از حالا تا ساعت 9 صبح، گزارش لحظه به لحظه میخوام... حدودای ساعت هفت از خونه راه افتادم و مستقیم به طرف بیمارستان رفتم...

در راه، یکی از بچه های بیمارستان زنگ زد و گفت: محمد جان! علاوه بر شما و این خانوم چلاق، کسی دیگه هم قرار بوده اینجا باشه؟»

گفتم: نه چطور؟!

گفت: آخه الان یکی اومد داخل و رفت پیش اون خانمه... به نام «خانم کمالی» !!!




#تب_مژگان 52

ایستادم کنار خیابون... فورا به بچه ها گفتم تا چک کنند و ببیند که آیا سهیلا با کسی ارتباط داشته و زنگ و پیام رد و بدل شده یا نه؟! ... بچه ها جوابشون منفی بود... به جز یک مورد... اونم این بوده دیشب خود کمالی برای سهیلا زنگ میزنه و احوالپرسی میکنه و میفهمه که سهیلا بیمارستان هست و تصادف کرده... نتیجه ای که میشد گرفت این هست که کمالی بدون هماهنگی رفته پیش سهیلا و حتی سهیلا هم از قبل خبر نداشته...

خب کمالی نباید منو اونجا ببینه... وگرنه همه چیز به هم میخوره... فورا بچه ها دست به کار شدن و میکروفنی که در اتاق سهیلا فعال بود را به گوشی من وصل کردند... محتوای دیدار کمالی و سهیلا این بود:

تا همدیگه را دیدند، گرم گرفتند و سلام و احوالپرسی و روبوسی و... بعدش کمالی پرسید: پس چرا بهم نگفتی بیمارستانی؟! کی اومدی اینجا؟ کی بهت زد؟

سهیلا گفت: ای بابا ... نگران نباشید... من از پس خودم برمیام... شما همیشه محبت داشتی به ما ... خیلی وقت نیست اینجوری شدم... حدودا ممکنه بیست روز تا یک ماه طول بکشه... ولی میخوام همین روزا برم خونه و بقیه اش را خونه باشم...

کمالی گفت: کی بهت زده؟ میشناسیش؟!

سهیلا گفت: نه! حداکثر میدونم که با برنامه نبوده... دلیلی واسه این حرفم ندارم ... اما دیشب تستش کردم... بهش پیامک دادم و آنالیزش کردم... بنظر خودش زرنگه و از همین بچه حزب الهی ها ممکنه باشه... اما نه... چیز خاص و قابل توجهی نداشت... اتفاقا امروز هم باهاش قرار گذاشتم تا از نزدیک ببینمش... بالاخره اگر دیدم آدم تعطیلی هست، ممکنه به دردمون بخوره!

کمالی گفت: به هوش و ذکاوت تو همیشه ایمان دارم... تو دختری نیستی که کلاه سرت بره... اما میخوام مواظب خودت باشی... راستی سفرت چی؟ شنیدم شروین دنبال تمدید پاسپورتت بود!

سهیلا گفت: با این وضع و حالم نمیدونم تا اون موقع بتونم برم یا نه؟ چون سطح آموزش ها بالاست و از همه لحاظ باید سر حال باشم... اما خب... ببینم چی میشه حالا؟ راستی از بچه ها چه خبر؟

کمالی گفت: از بچه ها که خبر خاضی نیست... اما کلا اتفاقات خاصی داره میفته... چون اگر خبر خاصی نبود، شروین نمیگفت که باید یه مدت خونه من نباشیم و جلسات ماهانه را از خونه من به یه جای دیگه منتقل نمیکردند! ... جلسات هفتگی بچه جوونا سر جاشه ... اما جلسات ماهانه خودمون را شروین گفت که بریم یه جای دیگه...

سهیلا گفت: پیش بینی این وضعیت میشد... از وقتی شروین از الهه (مامان مژگان) شکست خورد و نتونست مخش بزنه و واسش نقشه تب کشید، کلا احساس خوبی نداشتم... اسم بابای مژگان هم که هر وقت اومد وسط و گفتن که من بشم زنش، دوس داشتم مخالفت کنم اما جراتش را نداشتم... خوب شد که جور نشد.. راستی از «فریبا» چه خبر؟!

کمالی گفت: دست دلم نذار که کبابه... اوضاع از زمانی بد شد که فرید ناکار شد و فریبا ...

سهیلا گفت: فریبا چی؟!

کمالی ادامه داد: فریبا مجروح شد... در درگیری که با یه وحشی عوضی در بیمارستان مژگان رخ داده بود، جوری فرید و فریبا زخمی شدند که حتی اگر سلاخی میشدند، اینطور حال و روزی پیدا نمیکردند!

سهیلا با ناراحتی گفت: چی شده؟ با کی درگیر شدند؟

کمالی گفت: من که اطلاع ندارم اما شروین و گلشیفته میگن که میدونن کیه و شغلش چیه؟ بخاطر همین هم تو نخش هستند و دارن روش کار میکنند! اما خیلی دلم برای فرید و فریبا میسوزه... خیلی بد طور، غافلگیر شده بودن... بعدش بردنشون خونه دکتر... جوری اوضاع دستش بد بود که دکتر مجبور شد دست فریبا را قطع کنه!!! ... فریبا با اینکه دختر ورزیده و حرفه ای هست، اما تیری که به دست کسی میخوره، دیگه حالیش نیست که الان عصب این دست، مال یه آدم حرفه ای هست یا آدم غیر حرفه ای؟! ... متاسفانه فریبا یکی از دستاش را از دست داد...

سهیلا خیلی داد و بیداد کرد... گفت: این همه اتفاق افتاده اما توی فاحشه عوضی میگی که اتفاقی نیفتاده و یا میگی داره یه اتفاقای خاصی میفته؟! ... به شروین بگو با من تماس بگیره... ممکنه اطلاعاتم درباره سفر بعدیمون به دردش بخوره... فریبا ناکار شده و تو داری راست راست برای خودت راه میری و ادای خانمای متشخص از خودت درمیاری؟! ...

از لحن دوتاشون خیلی تعجب کردم... فکر نمیکردم کمالی اینقدر پیش اینا پست و بی ارزش باشه که اینقدر خوارش کنند و هر چی تو دهنشون در میاد بهش بگن...

بقیه حرفای کمالی و سهیلا چندان مهم نبود... فورا زنگ زدم و به بچه ها سپردم که خونه و تلفن و همراه و ایمیل و خلاصه همه چیز کمالی را برام لحظه به لحظه گزارش بدهند... چون دقیقا از زمان مصاحبه اش با بنیاد شهید، همه چیزش را مدّ نظر داشتیم... بالاخره باید میتونستیم یه ردی از شروین پیدا میکردیم...





#تب_مژگان 53

وقتی اونها فهمیدن چه خبره و تقریبا همشون چهره منو دیدن، پس منطق حکم میکنه که دارن به منم نزدیک میشن... اما اینکه تا چه میزان تونستن نزدیک بشن، هنوز هیچ سند و رد و نشونه ای نداشتم... کاریش هم نمیشد کرد... چون همینجوریش هم کلی مطلب بود که باید بررسی میکردم و فرصت هم اندک...

برای سهیلا پیام دادم که الان نمیتونم بیام و معذرت خواهی کردم... اما اون جوابمو نداد... فورا به عمار زنگ زدم و گفتم که بگو بچه هایی که مواظب خونه ما هستند بیشتر دقت کنند... چون یکی از اون دو تا مامور از هفت نفر پرونده را برای محافظت از خونه و خانوادم قرار داده بودم... حالا چرا چنین تصمیمی گرفتم، لطفا زود قضاوت نکنید... در ادامه اشاره میکنم...

اما از مکالمه کمالی و سهیلا تقریبا گیج شده بودم... نه به اون طرز حرف زدن و توصیه های دلسوزانه و مادرانه کمالی به سهیلا... نه به اون همه توهین و تندی که سهیلا به کمالی کرد... و این داشت منو گیج میکرد... ینی چی؟ ینی فقط کمالی را برای ظاهر مقدسش و ویترینیش میخوان؟! ... اگر اینجوریه، پس چرا بهش میگن فاحشه؟!!! ... هیچ قضاوتی نمیشد کرد!

از وسط راه برگشتم اداره... همینطور آنالیز میکردم... معمولا در اینجور موقع ها از روش «یگان واژگان» استفاده میکنم... با خودم فکر میکردم که الحمدلله فرید و فریبا فعلا ناکار هستن و سهیلا هم علیل و چلاق شده... خب حالا این ینی چی؟ ... نمیشد خوشحال بود که ینی تونستم خلل ایجاد کنم در پیشرفت روندشون... چون هنوز از روند و عملیات احتمالیشون خبر نداشتم...

به علاوه اینکه، ظاهرا این سه نفر و کمالی، بیشتر پیاده نظام و نیروهای کف هستند و تصمیم سازانشون کسان دیگه هستند... همونایی که گفتند داریم روی کسی که زده به فرید و فریبا کار میکنیم...

ضمن اینکه سهیلا از دو کلید واژه استفاده کرده بود که باید ته و توش را در میاوردیم... اون دو کلمه این بود: «آموزش» و «مسافرت» !

تجارب قبلی خودم و بقیه بچه ها نشون میداد که وقتی یکی را میبرن مسافرت، از دو حال خارج نیست: ینی یا دارن روش کار حرفه ای میکنند و قراره ارتقا پیدا کنه... یا قراره یه عملیات خاص داشته باشن که دارن آموزش افسر قبل از طوفان انجام میدن... دقیقا همون کاری که در پروژه «کف خیابون» بهش اشاره کردم که در سال 85 تا 88 انجام دادن و نتیجه اش شد «فتنه 88»...

رسیدم اداره... تا رسیدم عمار گفت: باید صحبت کنیم!

خلوت کردیم و عمار شروع کرد: «با همه صغیر و کبیر انقلابی و حرفه ای که دور و برمون داریم، وقتی سازمان میگه باید این پروژه را محمد با روحیه و رویکرد برون مرزیش دنبال کنه، دلیلش را خوب میدونم... اما وقتی به من میگن چیزی از روابط خانوادگی و اصل ماجرا بهش نگو تا خودش کشف کنه و بره وسط پرونده، نمیدونم دلیلش چیه؟ ... اما اینها فرعیاته... اگر هیچ وقت ندونستم هم دیگه برام مهم نیست... چون تکلیفم را عمل کردم و الان هم الحمدلله نتیجه اش را به خوبی دارم میبینم...

اینا همش فرع بود... ینی تا اینجا برام دیگه حکم فرعیات را داره... الان اصل اینه که شنیدم میخوان پرونده را از دستت در بیارن و به کسی دیگه بدهند!! من اینو اصلا نمیفهمم! دیگه الان چیزی نیست که من بخوام ساکت بشینم و مثل همون وقتی که بهم گفتن «تو که میدونی بچه هات بدون اطلاع و اشراف تو آلوده شدن، پس یه کم دیگه دندون روی جیگر بذار» هیچی نگم...

محمد! من اینو دیگه نیستم... این دیگه با سکوت و دم نزدن و چشم گفتن حل نمیشه برام... محمد لطفا اینو بفهم... این برام حل نمیشه... من خانوادم را مثل گوشت قربونی در طبق اخلاص نذاشتم تا تو بیایی و بعدش هم بشینن واسه خودشون تصمیم بگیرن که پرونده را از دست تو در بیارن... لطفا اگر اطلاع داری، خیلی صادقانه توجیهم کن و یا صادقانه تر بهم بگو نمیدونی تا برم یه فکر دیگه بکنم...»




#تب_مژگان 54

گذاشتم خوب حرفاشو زد... وقتی ساکت شد و به چشمام زل زد و منتظر جواب بود، بهش گفتم: درکت میکنم... عمار، تو همه جوره واسه ما تایید شده هستی حتی اگر بزنی زیر گوشم هم من سر بلند نمیکنم و هیچی نمیگم... اما... اما این پیشنهاد خود من بود!

عمار که چشماش گرد شده بود، گفت: ینی چی؟!

گفتم: چون باید پروژه در گردش باشه... وقتی خیلی بهمون نزدیک هستن، فقط باید «تمرکززدایی» کرد... یه مدت تمرکزشون روی تو بود... حالا هم من... فردا هم یکی دیگه... این تسلسل باید همینجور ادامه پیدا کنه تا اهدافشون متفاوت باشه... «هیچ شخصی در درگیری امنیتی با اهداف متعدد، پیروز میدان نخواهد بود»... ثانیا جنگ سی و سه روزه یادته؟ اگر یادت باشه، مهم ترین عامل پیروزی حزب الله، تمرکززدایی بود... وگرنه به راحتی شخم زده میشدند... پس بذار حالا که اینقدر به ما نزدیکن که حتی شروین و گلشیفته دارن به خونه و محل کار من نزدیک میشن، ما هم توپ این پرونده را دست به دست کنیم...

عمار که یه کم آرومتر شده بود گفت: مگه توپ این پرونده چیه؟!

گفتم: تو که باید از همه ما بهتر بدونی! من چند روزه که دارم حسابی پرونده ای را مطالعه میکنم که قبلا درباره بهایی ها کار کرده بودی و به خاطر همون، تصمیم گرفته بودند که بهت نزدیک بشن... فهمیدم توی پرونده ای که تا حالا در طول این سی سال اخیر، به این کاملی و جامعی کسی کار نکرده، دو تا چیز هست که برای اونها حکم حیاتی داره...

عمار گفت: میدونم چیه! ... یکیش مجموعه اعترافات و مطالبی هست که بهایی های مجرم در زندان، درباره روابط بین المللیشون مطرح کرده بودن... دومیش هم اسامی و مدارک ارتباط سر حلقه ها با دفاتر بعضی رجال سیاسی است که از منطقه ما داره دنبال میشه تا تهران...

گفتم: دقیقا ! پس تو کاری کردی که متعجبم چطور تا حالا زنده ای!

عمار نفس عمیقی کشید... چند لحظه سکوت کرد... گفت: حالا برنامه تو چیه؟ البته اگر میتونی بهم بگی!

لبخندی زدم و گفتم: ای بابا ... من که دعاگو هستم... یه نیروی جزء و دم دستی! اصلا میتونم خریدهای شما چند نفر را انجام بدم!
گفت: جدی پرسیدم!

گفتم: راستشو بخوای، من فکر میکنم داریم توی آب میدویم... تو آب که نه... اما ... من با کمک شماها فقط «کف شناسی» کردیم... تا حالا کارایی کردیم که اگر این پروژه را به دست بخش اطلاعات نیروی انتظامی پاسگاه یه منطقه هم میدادیم، همین کارها را میکرد... و چه بسا بهتر از من! ... ما الان چی داریم... کمالی که داره راست راست میچرخه... یه سهیلای چلاق... دو تا دختر که یکیش خونه امن و یکیش هم حیاط خلوته... با چند تا اسم و اکانت... دو سه تا هم تیر و ترقه در کردیم... یه شهید و یه اسیر هم دادیم... که البته این مورد آخری داره منو میسوزونه... دارم آتیشم میزنه...

عمار گفت: درسته... کاملا درسته... هر چند با بیانت مشکل دارم... ینی همه با طرز حرف زدن و برخوردت مشکل دارن... اما... دیگه... کاریش نمیشه کرد... خب حالا تکلیف چیه؟ من چیکار کنم؟ تو میخوای چیکار کنی؟

گفتم: طبق برنامه قبلی پیش میریم... فقط یه جا به جایی کوچیک صورت میگیره... پرونده از روی میز من منتقل میشه روی میز «مامور هفتم» ! چون تخصص مامور هفتم، پشتیبانی از عملیات هاست... در ظاهر ینی ما یه پله عقب نشستیم و مثلا خیالمون با موفقیت هایی که داشتیم راحت تر شده و داریم یه نفسی تازه میکنیم... مامور ششم هم که حواسش به خونه ماست... منم میشم مامور «تخلیه و انتقال» مامور ششم! تو هم همون کارای قبلیت را تا آخر هفته تموم کن و گزارشش تهیه کن تا بهت بگم کجا برو! چون اگه همه چیز طبق نقشه پیش بره، قراره یه جایی بری...

عمار که مثل برق گرفته ها شده بود گفت: مامور «تخلیه و انتقال» ؟! ینی اینقدر؟!

گفتم: خیلی خیلی بیشتر از این قدرها!! مخمصه بدیه... فقط خدا رحم کنه...




#تب_مژگان 55

گفتم: عمار! تا اینجا هستی بیا یه مرور کنیم... بیمارستان روانی که تصفیه حساب کردیم و پروندش رفت دادسرا ... خانم ها هم دارن پرونده نفیسه را کاملش میکنن تا بره دادسرا ... بهشون سفارش کردم که بخاطر نیمچه همکاری که داشت، ملاحظه اش بکنند هرچند که جرم هایی که مرتکب شده سنگینه و قاضی هم ازش نمیگذره... تازه اگه جرم امنیتی بر علیهش اثبات نشه... که در اون صورت، سر و کارش با کرام الکاتبینه ... مژگان هم پرونده اش واسه دادسرا داره تکمیل میشه... ضمن اینکه مژگان میتونه بر علیه نفیسه و فرید، اقامه دعوا کنه...

عمار گفت: جواب استعلام بچه های برون مرزی هم اومد... یقین دارن که سهیلا و فریبا به اسرائیل رفته اند اما چون پوشش صهیونیست ها کامل و حساب شده بوده و بچه های ما در جریان این ماجرا نبودن، حفره ای واسه شناسایی اونها توسط بچه های ما پیش نیومده و نتیجتا نفهمیدن که کجا رفتن و چیکار کردن... اما طبق شواهدی که ضمیمه پرونده کردم، بچه های تیم دکتر الهی میگفتن که وقتی عده ای سابقه دار یا مشکوک امنیتی، در دوره های آموزشی مراکز آموزشی جاسوسی ترکیه و اسرائیل مخصوصا شرکت های وابسته به MI6 شرکت میکنند، به ایران بر میگردند، شاهد بروز انحرافات و جنایات جدید و پیچیده تری هستیم... و این مسئله از روش گفتار و کردار گرفته تا اختفا و عملیات و... نمود ظاهری داره... به خاطر همین نتونستیم ردشون را در خاک اسرائیل بزنیم و ببینیم کجا رفتن...

گفتم: همین هم واسه ما بسه... چون کسی که واسه زیارت و سیاحت به تل آویو و حیفا نمیره... پس لابد خیلی خبراست که اینجوری دارن پیش میرن.... بسیار خوب... عمار من یه کاری دارم باید برم... دوس دارم تو هم بیایی... شاید به کمکت نیاز بشه...
گفت: خیره ان شاءالله... کجا؟

گفتم: مامور هفتم که داره کارش را میکنه... تا ابد که نمیتونم منتظر سهیلا بشینم... با اینکه مطمئنم نمیدونم من کی هستم و چرا زدم ناکارش کردم... پس فقط یه چیزی در اولویت قرار میگیره...

گفت: دقیقا... هستم... یاعلی... بریم...

پاشدیم و به طرف خونمون حرکت کردیم... در راه با هم روش ها را مرور کردیم... عمار سر کوچکون پیاده شد... من به طرف محل اختفای مامور ششم حرکت کردم... مزه زبونش در دستم بود... میدونستم... ینی واسم گفته بودن که روشش «هوازی» هست... توی یکی از سوراخ سمبه های پارک نزدیک خونمون پیداش کردم... داشت به عنوان کارگر روزمزد واسه یه کامبون دار، آجر بار میزد... اینقدر خفن و طبیعی خسته میشد و آب نمیخورد که فهیدم بچه آدم بنا بوده...

رفتم پیشش و گفتم: باید صحبت کنیم... یه پیشنهاد بهتر برات دارم...

آجرهای توی دستش را انداخت بالا و گفت: ده دقیه صبر کنین... چشم...

دیدم که در طول اون ده دقیقه، قشنگ کارش را کرد و پولش را گرفت و اومد طرف من... گفت: سلام حاج ممد آقا! مخلصم... اوامر؟

گفتم: سلام از ماست... بریم تو ماشین من...

وقتی سوار سمند اداره شدیم، گفتم: برنامه عوض شده... واسه شما یه ماموریت دیگه داریم... این کارها در شان شما نیست... این کارها را باید یه نفر تازه کار انجام بده... فازت چیه؟

سکوت کرد... هیچی نمیگفت...

ادامه دادم و گفتم: حقوقت که بد نیست الحمدلله اما جای پیشرفت هم داره... مشکل حادی هم توی زندگیت نداری خدا را شکر... پس بذار ارتقا پیدا کنی و به نون و نوایی برسی...

او باز هم سکوت کرده بود و زل زده بود به چشمام...

با قفل مرکزی، درها را قفل کردم... سایه عمار، توجهش را جلب کرد که اومده پشت درش و آروم داره از بغلش نگاش میکنه... به عمار اشاره کردم و رفت... عمار رفت اون طرف خیابون و ایستاد...

نفسش تندتر شد... لبش داشت خشک میشد... بهش گفتم: آروم باش... اگر میخواستم کاری بکنم، اینجوری و اینجا عمل نمیکردم... پس آروم باش و یه چیزی بگو...

گفت: حاجی! تو از پس امنیت خانوادت بر میایی! بذار من هم جون رفیقم که دست اونا اسیره نجات بدم...

گفتم: اشتباه کردی! اونا نه تو را زنده میذارن و نه رفیقت...

گفت: نه... متاسفانه اینبار تو اشتباه کردی و همه چیز را خراب کردی محمد!... چون با این بنزی که داره با سرعت از پشت سر میاد طرفمون، کار همه مون ساخته است...

بدون انتقال به صفحه تلگرام