داستان های عاشقانه

دنبال کنندگان ۱ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
محبوب ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر
پیوندهای روزانه
۲۵
ارديبهشت

دوستان عزیز


شما میتونین رمان های جدید و جذاب ما رو در پیام رسان های #ایتا و #سروش با آدرس زیر دنبال کنین:



#کتاب_نوش در ایتا:
http://eitaa.com/ketab_nosh



#کتاب_نوش در سروش:
http://sapp.ir/ketab_nosh


همچنین میتونین صفحه #اینستاگرام ما رو هم با آدرس زیر دنبال کنین:


#کتاب_نوش در اینستاگرام:
https://www.instagram.com/ketab_nosh/


۰۱
اسفند





از امروز شروع داستان عاشقانه و سیاسی "همقدم با خدا"


با ما همراه باشید در

link: @ketabnosh

۱۳
بهمن

داستان تب مژگان کپی شده از کانال دلنوشته های یک طلبه است. کپی داستان بدون نام کانال و آدرس آن جایز نیست.

آدرس کانال دلنوشته های یک طلبه:

link: @dastneveshtehay


این داستان مستند درباره خانواده ی یکی از کارکنان سازمان اطلاعات جمهوری اسلامی ایران است که در عملیاتی، دختر و پسرش برای از بین بردن یکی از فرقه ها، طعمه می شوند و این در حالی است که خودشان از این قضیه اطلاعی ندارند و ...




تب_مژگان 1

⚫️ خیلی وقت نبود که از ماموریت برگشته بودم... سه روز مرخصی داشتم... مثل پروانه دور بچه ها و خانمم میگشتم بلکه نبودن این دو سه ماه را یه جوری از دلشون در بیارم... وقتی از ماموریت های لبنان برمیگردم، حداقل تا دو هفته دپرسم و طول میکشه که خودم را جمع و جور کنم...

🔴 بالاخره مرخصی هم تموم شد و برگشتم اداره... خدا حفظ «عمّار» بکنه... معمولا در غیاب من، وظایف من را هم به دوش میکشه... اما... وقتی اینبار دیدمش، خیلی دمق بود... جریان پرونده ای را برام تعریف کرد که حال دوتامون خیلی گرفته شد... عمار، پوشه بزرگی را باز کرد و شروع کرد:

🔵 محمد جان! اوایل سال 92 بوده که خانواده ای در شیراز، خبر گم شدن دخترشان را به پلیس اعلام و به خاطر وضعیت روحی بدی که آن دختر داشت، ابراز نگرانی شدیدی کردند...

⚪️ علت این وضعیت بد روحی، مرگ مادر دختر بود که دقیقا سه روز قبلش رخ داده بود و دختر به خاطر شدت اندوه، دو روز زبانش بند آمده بود و قادر به صحبت کردن نبوده...

🔵 صبح روز سوم، دختر را در رختخوابش ندیدند و بسیار آشفته و نگران، به نزدیک ترین اداره آگاهی محل مراجعه کرده و گزارش مفقودی او را دادند...

🔴 این گم شدن، حدودا دو روز طول کشید ... وضعیت خانواده بسیار بد و بدتر میشد... تا اینکه دخترک، که نامش «مژگان» و حدودا 19 سال سن داشت، به خانه مراجعه کرد و همه را از نگرانی در آورد...

⚫️ آنچه باعث بهت بیشتر همه اعضای فامیل و خانواده شد، این بود که مژگان، برخلاف حدودا یک هفته گذشته، هم حرف میزد و هم آرامش خاصی در صدایش بود و هم قشنگ گریه میکرد و در خودش نمیریخت...

👈 [عمار، پرونده ای حدودا 800 صفحه ای را گذاشت روبروم که حتی تمام جزییاتش را در طول حدود پنجاه روز اخیر در آورده بود... در پرونده آمده بود که: ]

🔵 علی الظاهر همه چیز عادی بود و خیلی طبیعی میگذشت... مژگان غذا میخورد... راه میرفت... مینشست... حرف میزد... ابراز عواطف میکرد و حتی می بوسید... در آغوش عزیزانش میرفت... خلاصه وضعیت طبیعی حاکم بود... در این وسط، هر از گاهی، با تلفن هم حرف میزد و با بعضی دوستانش رابطه داشت و به منزلش میرفتند... دوستانی که قبلا به آنجا نمیرفته و پدر و داداش کوچکش آنها را نمیشناختند...

🔴 تا اینکه حدودا پس از ده روز... سر نهار... حال مژگان دوباره بد شد و تب شدیدی بدن او را فرا گرفت... نمونه این تب در طول این ده روز، حدودا سه چهار بار تجربه کرده بود... مخصوصا شب اولی که مادرش را خاک سپاری کرده بودند... تب مدام در حال شدت یافتن بود و عمه ها و پدر و داداش کوچکش که «آرمان» نام داشت، بسیار نگران وضعیت او بودند...

⚫️ میترسیدند که خدا نکند تشنج کند... چون تب وقتی زیاد باشد، سبب تشنج شده و تمام اعضا و جوارح فرد، از حیطه کنترلش خارج شده و وضعیت بدتری را به وجود می آورد...

⚪️ دکتر که در همسایگی آنها زندگی میکرد، فورا بالای سر مژگان حاضر شد و پس از بررسی و معاینه، فقط گفت: «تب بی مادری است... خدا به او صبر بدهد... دارو و درمان ندارد... باید بگذرد... باید زمان بگذرد... به مژگان فرصت بدهید... دختر مقاومی است... اگر بخواهید میتوانم به او آرام بخش بزنم ...»

🔵 اما مژگان... با چشمان نیمه باز و بدن داغ داغش، گفت: «صبر میکنم... باید صبر کنم... آرام بخش نزنید... فقط لطفا تلفن را برایم بیاورید و کمی اینجا را خلوت کنید... میخوام کمی تنها باشم...»

🔴 تلفن را به زور در دستش نگه داشته بود... خیلی دستش میلرزید... حدودا نیم ساعت با تلفن حرف زد... پس از نیم ساعت، وقتی عمه اش بالای سرش آمد و به او نگاه کرد و پیشانی اش را دست گذاشت، دید همه چیز عادی است و تبش هم کمتر شده... خیلی هم کمتر شده... و حالا خیلی آرام، مثل پری دریایی، از خستگی و فشاری که تحمل کرده بود، خوابش برده...

برای خواندن کل داستان اینجا کلیک کنید

منبع: کانال دلنوشته های یک طلبه
@Mohamadrezahadadpour

۲۷
دی

رهایی از شب، داستانی عاشقانه با محتوای مذهبی است که هر خواننده ای را به خودش جذب می کند.


شما می توانید با مراجعه به کانال "کتاب نوش" این داستان زیبا و جذاب را به صورت کامل مطالعه کنید.



داستان #رهایی_از_شب

این داستان درباره دختری از خانواده ی مذهبی است که به روابط خیابانی روی می آورد ولی بعد از مدتی از این وضعیت خسته می شود ولی کسی را ندارد که به او پناه ببرد، تا اینکه ...

💯 این داستان را به شمایی که علاقه مند به #داستان_های_عاشقانه و پر فراز و نشیب هستید توصیه می کنیم💯



کانال "کتاب نوش"👇👇👇


https://telegram.me/ketabnosh





۲۷
دی

💢💢💢 مجموعه ای از بهترین 💢💢💢

💝عاشقانه های مذهبی💝
💥مستندات تکفیری ها💥
👥 خاطرات ماموران اطلاعات 👥
🇮🇷 داستان های واقعی از زندگی شهدا 🇮🇷

کانال "کتاب نوش"

https://telegram.me/ketabnosh




۲۳
دی


داستان کامل #مدافع_عشق را به صورت کامل در کانال "کتاب نوش" مطالعه کنید.



این داستان درباره خبرنگاری است که به دنبال سوژه ای برای خبرنگاریش می گردد و در این بین پیشنهاد ازدواجی به او می شود که او را شک زده می کند ...

برای ورود به کانال بر روی لینک زیر کلیک کنید


https://t.me/ketabnosh



۲۳
دی

داستان زیبا و جذاب و #عاشقانه "ذره های عاشقی"


برای خواندن داستان بر روی عکس کلیک کنید






برای خواندن داستان وارد کانال "کتاب نوش" شوید. برای ورود به کانال بر روی عکس کلیک کنید.



بدون انتقال به صفحه تلگرام